♧ پارت ۴ ♧
♧ پارت ۴ ♧
تا سه روز تو خونه بودی...یعنی چی ؟ یعنی من برادر داشتم؟خودم نميدونستم؟ این خیلی بده...چرا خودم نفهمیدم...من موهام بلنده و چشمام آبیه...این...این خیلی منطقیه...چشم چویا آبیه و موهای ورلاین بلوند...اینجا چه اتفاقی داره میوفته ؟
*صدای در زدن
_چو چان نمیخوای بیای بیرون؟
_هوی بیا گمشو بیرون مردی اون تو
_چو چان ماموریت داریم...موری سان گفت عالی عمل کردیم...ازمون میخواد دوباره یه ماموریت دیگه رو انجام بدیم
پاشدی و در رو باز کردی
_ماموریت مهمیه ؟
_آره
_هوی افسرده نباش فقط ۱۳ سال نمیدونستی
_۱۳ سال کمه
دازای دستشو رو روی صورتت گزاشت
_هی اینقدر ناراحت نباش...باید خوشحال باشی دو تا داداش داری...
_دازای دستتو بکش
دازای دستشو برداشت
_تازه یکیشون هم غیرتیه
_ها؟
_ماموریت چیه؟
_باید یه صلح نامه بین دو انجمن رو بدزدیم
_این که همونه
_فکر کنم دزد خوبی میشیم
.
.
_خب ببینین نقشه اینه...ما باید به یه اتاق که دارای ۲۸ قفله رو باز کنیم اونجا یه گاوصندوق هست که باید اونو باز کنیم...اینجا چویا وارد عمل میشه و در رو با جاذبه باز میکنه...دازای تو هم اگه فرد مهبت داری دیدی بگیرش و ببند و...
_و بعدش تو صلح نامه رو پاره میکنی و بعد میریم خودکشی
_دازای چرت پرت نگو حرومزادهههه
_عاح چویا داره منو خفه میکنههه
پوزخند زدی و جلوی در رفتی و چند تا نگهبانن جلوتو گرفتن
_چشم یا مغز؟
_چی ؟
یه خنجر در اوردی و زدی تو چشمش که باعث شد بمیره
یه لبخند سادیسمی زدی
_بعدی کیه؟
همه به سمت چو حمله ور شدن ولی خب...همشون مردن
_پسرا وقت نداریم بیاین
_چوچو فکر کنم دوتا برادر داری به جای یه خواهر و یه برادر
_به من نگو چوچو و آره
_نمیاین؟
چو ، چویا و دازای به سمت در رفتن..
_خب...حالا چی؟
_خب...این یه مهبته
_از کجا فهمیدی؟
_یکی از اونایی که باهاشون جنگیدم زنده
_و اگه بمیره مهبت هم غیر فعال میشه
_چو چان درست میگه...اگه من در رو باز کنم اون زنده میمونه و ما رو لو میده
_درسته
.
.
_در باز ششششششد؟؟
_آرههههه بیاااااا
_دازای لندهور عربده نزن
.
.
_چویا
_باشه
چویا با جاذبش در رو بار کرد
_گرفتیمش
چو برگه رو پاره کرد
_تمومه
_خب بری....
یه عالمه آدم جلوتون بودن با بهتره بگم محاصرتون کردن
_سلام...دازای
_فرانسیس؟
_نباید اون کار رو میکردی دختر جون حالا باید بمیری...
خیلی آروم تیغ رو از جیبت در اوردی
_هه...میبینیم
تیغ رو روی دستت کشیدی....
_هههههه این دختره احمقه ؟؟
_به خواهر من چی گفتی؟
_چویا...اونا خیلی زیادن...مجبوریم از فساد تو هم استفاده کنیم
_نچ...باشه
_فساد...
چو و چویا یه لبخند سادیسمی زدن....چو به سمت فرانسیس رفت و چویا کمکش کرد....
_اوه دختر جون چه قدرت قوی داری...خیلی میارزی....
فرانسیس چو رو خنثی کرد ولی...
تا سه روز تو خونه بودی...یعنی چی ؟ یعنی من برادر داشتم؟خودم نميدونستم؟ این خیلی بده...چرا خودم نفهمیدم...من موهام بلنده و چشمام آبیه...این...این خیلی منطقیه...چشم چویا آبیه و موهای ورلاین بلوند...اینجا چه اتفاقی داره میوفته ؟
*صدای در زدن
_چو چان نمیخوای بیای بیرون؟
_هوی بیا گمشو بیرون مردی اون تو
_چو چان ماموریت داریم...موری سان گفت عالی عمل کردیم...ازمون میخواد دوباره یه ماموریت دیگه رو انجام بدیم
پاشدی و در رو باز کردی
_ماموریت مهمیه ؟
_آره
_هوی افسرده نباش فقط ۱۳ سال نمیدونستی
_۱۳ سال کمه
دازای دستشو رو روی صورتت گزاشت
_هی اینقدر ناراحت نباش...باید خوشحال باشی دو تا داداش داری...
_دازای دستتو بکش
دازای دستشو برداشت
_تازه یکیشون هم غیرتیه
_ها؟
_ماموریت چیه؟
_باید یه صلح نامه بین دو انجمن رو بدزدیم
_این که همونه
_فکر کنم دزد خوبی میشیم
.
.
_خب ببینین نقشه اینه...ما باید به یه اتاق که دارای ۲۸ قفله رو باز کنیم اونجا یه گاوصندوق هست که باید اونو باز کنیم...اینجا چویا وارد عمل میشه و در رو با جاذبه باز میکنه...دازای تو هم اگه فرد مهبت داری دیدی بگیرش و ببند و...
_و بعدش تو صلح نامه رو پاره میکنی و بعد میریم خودکشی
_دازای چرت پرت نگو حرومزادهههه
_عاح چویا داره منو خفه میکنههه
پوزخند زدی و جلوی در رفتی و چند تا نگهبانن جلوتو گرفتن
_چشم یا مغز؟
_چی ؟
یه خنجر در اوردی و زدی تو چشمش که باعث شد بمیره
یه لبخند سادیسمی زدی
_بعدی کیه؟
همه به سمت چو حمله ور شدن ولی خب...همشون مردن
_پسرا وقت نداریم بیاین
_چوچو فکر کنم دوتا برادر داری به جای یه خواهر و یه برادر
_به من نگو چوچو و آره
_نمیاین؟
چو ، چویا و دازای به سمت در رفتن..
_خب...حالا چی؟
_خب...این یه مهبته
_از کجا فهمیدی؟
_یکی از اونایی که باهاشون جنگیدم زنده
_و اگه بمیره مهبت هم غیر فعال میشه
_چو چان درست میگه...اگه من در رو باز کنم اون زنده میمونه و ما رو لو میده
_درسته
.
.
_در باز ششششششد؟؟
_آرههههه بیاااااا
_دازای لندهور عربده نزن
.
.
_چویا
_باشه
چویا با جاذبش در رو بار کرد
_گرفتیمش
چو برگه رو پاره کرد
_تمومه
_خب بری....
یه عالمه آدم جلوتون بودن با بهتره بگم محاصرتون کردن
_سلام...دازای
_فرانسیس؟
_نباید اون کار رو میکردی دختر جون حالا باید بمیری...
خیلی آروم تیغ رو از جیبت در اوردی
_هه...میبینیم
تیغ رو روی دستت کشیدی....
_هههههه این دختره احمقه ؟؟
_به خواهر من چی گفتی؟
_چویا...اونا خیلی زیادن...مجبوریم از فساد تو هم استفاده کنیم
_نچ...باشه
_فساد...
چو و چویا یه لبخند سادیسمی زدن....چو به سمت فرانسیس رفت و چویا کمکش کرد....
_اوه دختر جون چه قدرت قوی داری...خیلی میارزی....
فرانسیس چو رو خنثی کرد ولی...
۶.۵k
۱۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.