♧ پارت ۵ ♧
♧ پارت ۵ ♧
_خداحافظ....فرانسیس کون
فرانسیس...با لگد چویا به سرش...مرد...
قرار بود فقط فرانسیس رو بکش...ولی اونا اختیاری نداشتن....همه جا رو نابود کردن...دازای بهشون نمیرسید....ولی در آخر تونست چویا رو متوقف کنه
_کشتیمش؟
_آره ولی چو هنوز برنگشته
_ص..صبر کن
چویا با جاذبه چو رو نگه داشت.دازای سریع سمتش رفت و دستش رو گرفت...ولی هیچی نشد...
_امکان نداره...
چو خودش رو آزاد کرد و اینور و اونور میرفت و میخندید
دازای چویا رو برد یه جای امن
_پس...چیشد؟
_مهبتش خنثی نشد...این یعنی..
_اون...
_یه مهبت نیست...
دازای از پشت در چو رو نگه داشت...چی؟اون چرا داره خودش رو زخمی میکنه؟یعنی میدونه داره چه اتفاقی میفته ؟
_لعنتی تو داری به خودت صدمه میزنی
_چی؟
_حرف زد ؟
_هی میتونی باهاش حرف بزنی
دازای رفت به سمت چو
_تو کی هستی؟
_من مهبت اون دختر بودم ولی اون احمقه داره خودش رو زخمی میکنه
_تو چرا خنثی نمیشی؟
_هه کنترلش رو به دست گرفتم ولی...
خون سرفه میکرد
_ولی اگه بیشتر ادامه پیدا کنه میمیریم...هردومون...لعنتی
_تو دوست پسرشی؟
_معلومه که نه
_من فهمیدم...اون برات مهمه نه ؟ پس من رو برگردون تا اونم زنده بمونه
دازای به چویا نگاه کرد
به معنای آره سرش رو تکون دادَ
_باید چیکار کنیم...
_هه..هه(نفس نفس میزنه)تنها راهش اینه که...رگ گردنش رو بزنین...ریسک بالایی داره ولی احتمال میره زنده بمونیم....
_چی؟م..ما نمیتونیم...
_چویا...چاره ای نداری...ها؟من اسم ت رو از کجا میدونم؟..
ولی چو دستش رو گزاشت رو سرش و داد زد
_فرار کنین...
_چی چرا فرار کنیم؟
_اون از من میترسه چون من میتونم بهتون آسیب بزنم ولی میخوام از این جهنم برمممم
دازای به سمت چویا رفت و خنجرش رو گرفت....
_ الان چیکار کنم ؟
_گردنم رو بزن
دازای خنجرش رو گزاشت رو گردنش...
.
.
_هی دازای...
_.......
_دازای....
*سرفه کرد
خون؟لعنتی...صدای خنده چو بلند شو....
_شما دوتا چقدر احمقین؟
(قهقهه میزد)
_دازااااای!!!
چویا خیلی سریع فسادش رو فعال کرد و به سمت چو حمله کرد....
_چو این تو نیستی برگرددد
چویا...در حالت فساد بود ولی از کاری که میکرد آگاه بود
_هه ناکاهارا نمیتونی کاری کنی...من نمیمیرم....این پسره چو رو خیلی دوست داره میدونستی؟
_منم همینطور
چو خشکش زد.....
_لعنتیییی این چه حسه مزخرفیههه؟؟؟شما آدما...با همین حس فریب میخورین و میمیرین چرا دارم این رو حس میکنم...؟؟؟
چویا تونست با چند ضربه بیهوشش کنه...به هر حال تو بدن یه آدم بود...
_دازای...
_چویا...خوب تونستی....کنترلش کنی...
_دازای حرف نزن ازت داره خون میره...
چو از جاش بلند شد....گریه میکرد
_هق...این احساسات انسانی...نمیزاره...هق...دارم میفهمم که...چون اون(به دازای اشاره کرد)رو دوست دارم...الان نمیتونم کاری کنم...هوی..دازای...مراقب این دختره باش....
_خداحافظ....فرانسیس کون
فرانسیس...با لگد چویا به سرش...مرد...
قرار بود فقط فرانسیس رو بکش...ولی اونا اختیاری نداشتن....همه جا رو نابود کردن...دازای بهشون نمیرسید....ولی در آخر تونست چویا رو متوقف کنه
_کشتیمش؟
_آره ولی چو هنوز برنگشته
_ص..صبر کن
چویا با جاذبه چو رو نگه داشت.دازای سریع سمتش رفت و دستش رو گرفت...ولی هیچی نشد...
_امکان نداره...
چو خودش رو آزاد کرد و اینور و اونور میرفت و میخندید
دازای چویا رو برد یه جای امن
_پس...چیشد؟
_مهبتش خنثی نشد...این یعنی..
_اون...
_یه مهبت نیست...
دازای از پشت در چو رو نگه داشت...چی؟اون چرا داره خودش رو زخمی میکنه؟یعنی میدونه داره چه اتفاقی میفته ؟
_لعنتی تو داری به خودت صدمه میزنی
_چی؟
_حرف زد ؟
_هی میتونی باهاش حرف بزنی
دازای رفت به سمت چو
_تو کی هستی؟
_من مهبت اون دختر بودم ولی اون احمقه داره خودش رو زخمی میکنه
_تو چرا خنثی نمیشی؟
_هه کنترلش رو به دست گرفتم ولی...
خون سرفه میکرد
_ولی اگه بیشتر ادامه پیدا کنه میمیریم...هردومون...لعنتی
_تو دوست پسرشی؟
_معلومه که نه
_من فهمیدم...اون برات مهمه نه ؟ پس من رو برگردون تا اونم زنده بمونه
دازای به چویا نگاه کرد
به معنای آره سرش رو تکون دادَ
_باید چیکار کنیم...
_هه..هه(نفس نفس میزنه)تنها راهش اینه که...رگ گردنش رو بزنین...ریسک بالایی داره ولی احتمال میره زنده بمونیم....
_چی؟م..ما نمیتونیم...
_چویا...چاره ای نداری...ها؟من اسم ت رو از کجا میدونم؟..
ولی چو دستش رو گزاشت رو سرش و داد زد
_فرار کنین...
_چی چرا فرار کنیم؟
_اون از من میترسه چون من میتونم بهتون آسیب بزنم ولی میخوام از این جهنم برمممم
دازای به سمت چویا رفت و خنجرش رو گرفت....
_ الان چیکار کنم ؟
_گردنم رو بزن
دازای خنجرش رو گزاشت رو گردنش...
.
.
_هی دازای...
_.......
_دازای....
*سرفه کرد
خون؟لعنتی...صدای خنده چو بلند شو....
_شما دوتا چقدر احمقین؟
(قهقهه میزد)
_دازااااای!!!
چویا خیلی سریع فسادش رو فعال کرد و به سمت چو حمله کرد....
_چو این تو نیستی برگرددد
چویا...در حالت فساد بود ولی از کاری که میکرد آگاه بود
_هه ناکاهارا نمیتونی کاری کنی...من نمیمیرم....این پسره چو رو خیلی دوست داره میدونستی؟
_منم همینطور
چو خشکش زد.....
_لعنتیییی این چه حسه مزخرفیههه؟؟؟شما آدما...با همین حس فریب میخورین و میمیرین چرا دارم این رو حس میکنم...؟؟؟
چویا تونست با چند ضربه بیهوشش کنه...به هر حال تو بدن یه آدم بود...
_دازای...
_چویا...خوب تونستی....کنترلش کنی...
_دازای حرف نزن ازت داره خون میره...
چو از جاش بلند شد....گریه میکرد
_هق...این احساسات انسانی...نمیزاره...هق...دارم میفهمم که...چون اون(به دازای اشاره کرد)رو دوست دارم...الان نمیتونم کاری کنم...هوی..دازای...مراقب این دختره باش....
۶.۹k
۱۸ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.