پارت۴
پارت۴
هانا: چ. چی داری میگی؟
زنه کشون کشون بردم آشپزخونه یه چاقوی تیز از توی جیب پیراهنش برداشت خنده شیطانی ای هم کرد دستمو گذاشت روی میز یه جیغ زدم و سعی کردم دستمو بردارم و فرار کنم ولی زورم نرسید انقد جیغ زدم که گلوم درد کرد چاقورو برد هوا و با لبخند تا گوشش محکم زد روی انگشت کوچیکم انگشت کوچیکمتا اونور آشپزخونه رفت(میدونم اینجاش یکم فیلم هندی شد😁) خون خیلی زیادی ازش رفت و انقد جیغ زدم که از حال رفتم حدود یه ساعت بعد به سختی بیدار شدم انگشتمو دیدم که سرجاشه و هنوز روی مبلم دور ورمو نگاه کردم دیدم زنه نیست با ترس تمام پاشدم و یکم دیگه گشتم دیدم که نیست با اینکه خیلی ترس داشتم وترسیده بودم باز یه نفس کشیدم وخداروشکر کردم گفتم حتما خیال کردم یه بار دیگه سمت گوشیم رفتم و شماره خاله امو گرفتم در کمال تعجب هم گوشیم شارژ داشت هم میتونستم زنگ بزنم
هانا؛: ا. الو خاله؟
خاله هانا: بله عزیزم، چیزی شده؟ که ساعت ۴نصف شب زنگ میزنی؟
هانا: ها ساعت۴؟؟
ساعتو نگاه کردم و از خجالت آب شدم
هانا: ا. ا ببخشید
خاله یکم خندید و گفت: ولش کن در هر صورت من بیدار بودم
هانا: آآها، میگم خاله من میتونم امشب بیام خونتون
خاله: باشه، الان آرش میاد دنبالت(شوهرخاله)
هانا: باشه، ممنون
یه پنج دقیقه گذشت منم همش میترسیدم که الان یهو ظاهر شه
صدای زنگ در اومد، رفتم پایین و سوار ماشین شدم
هانا: سلام
آرش: سلام خوبی؟ دخترم
هانا: مرسی
ده دقیقه بعدش رسیدیم
رفتم داخل خونه خاله ام
آرش: من دیگه میرم امشب شیفتم
هانا: باشه ممنون
داخل خونه رفتم که دیدم خاله نیست و خونه هم تاریکه و صدای چاقو و تخته (چاقو رو تخه کوبوندن) میومد..........
بچه ها این پارتو فک کنم حذف شد نمیدونم چرا حالا دوباره گذاشتمش
شرطم نداره ولی حمایت فراموش نشه
ببخشید دیگه❤💕
هانا: چ. چی داری میگی؟
زنه کشون کشون بردم آشپزخونه یه چاقوی تیز از توی جیب پیراهنش برداشت خنده شیطانی ای هم کرد دستمو گذاشت روی میز یه جیغ زدم و سعی کردم دستمو بردارم و فرار کنم ولی زورم نرسید انقد جیغ زدم که گلوم درد کرد چاقورو برد هوا و با لبخند تا گوشش محکم زد روی انگشت کوچیکم انگشت کوچیکمتا اونور آشپزخونه رفت(میدونم اینجاش یکم فیلم هندی شد😁) خون خیلی زیادی ازش رفت و انقد جیغ زدم که از حال رفتم حدود یه ساعت بعد به سختی بیدار شدم انگشتمو دیدم که سرجاشه و هنوز روی مبلم دور ورمو نگاه کردم دیدم زنه نیست با ترس تمام پاشدم و یکم دیگه گشتم دیدم که نیست با اینکه خیلی ترس داشتم وترسیده بودم باز یه نفس کشیدم وخداروشکر کردم گفتم حتما خیال کردم یه بار دیگه سمت گوشیم رفتم و شماره خاله امو گرفتم در کمال تعجب هم گوشیم شارژ داشت هم میتونستم زنگ بزنم
هانا؛: ا. الو خاله؟
خاله هانا: بله عزیزم، چیزی شده؟ که ساعت ۴نصف شب زنگ میزنی؟
هانا: ها ساعت۴؟؟
ساعتو نگاه کردم و از خجالت آب شدم
هانا: ا. ا ببخشید
خاله یکم خندید و گفت: ولش کن در هر صورت من بیدار بودم
هانا: آآها، میگم خاله من میتونم امشب بیام خونتون
خاله: باشه، الان آرش میاد دنبالت(شوهرخاله)
هانا: باشه، ممنون
یه پنج دقیقه گذشت منم همش میترسیدم که الان یهو ظاهر شه
صدای زنگ در اومد، رفتم پایین و سوار ماشین شدم
هانا: سلام
آرش: سلام خوبی؟ دخترم
هانا: مرسی
ده دقیقه بعدش رسیدیم
رفتم داخل خونه خاله ام
آرش: من دیگه میرم امشب شیفتم
هانا: باشه ممنون
داخل خونه رفتم که دیدم خاله نیست و خونه هم تاریکه و صدای چاقو و تخته (چاقو رو تخه کوبوندن) میومد..........
بچه ها این پارتو فک کنم حذف شد نمیدونم چرا حالا دوباره گذاشتمش
شرطم نداره ولی حمایت فراموش نشه
ببخشید دیگه❤💕
۳.۴k
۲۷ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.