PART 26🦋🌧
#PART_26🦋🌧
بودند کیفم رو برداشتم و بلند شدم
پری_کجا بشین بابا تو هم
_ولکن جون خودت حوصله ندارم دیرم شده همین که گیر نمیدن خودش خیلیه
بهار_کیا؟
کسی نمیدونست پلیسم و نباید میفهمیدن فقط مهدی و سیما و معصوم و چند نفر دیگه میدونستن حتی بابامم نمیدونس
من_هیچی و از کافه زدم بیرون سوار ماشین شدم خواستم روشن کنم که معصومه هم اومد سوار شد متعجب نگاهش کردم که سوالم رو فهمید و گفت _میام پیش داداش سرگردم
روشن کردم و راه افتام و دستم رو دراز کردم و ضبط رو روشن کردم و اهنگ "عاشقم کرده" از بهنام بانی پخش شد صداشو یکم بالا کردم و همراه اهنگ خوندم
🎼🎼
باور کن همه جا شده با تو بهشت یه چیزا رو نمیشه نوشت
تو یه روزی برسی بهش یه چیزایی مثل همین عشق
این روزا همه هوش و حواس منی تو که میدونی واسه منی
تویی تو همه خاطره هام تو رو دیگه نمیشه نخوام
تو یه جور دیگه ای برام
نزدیک پاسگاه که شدیم صدای ضبط رو کم کردم
رفتیم سمت اتاق سرگرد معتمدی در زدم و احترام نظامی گذاشتم و با معصومه وارد اتاقش شدیم
_سلام بر داداش سرگرد خودم
_سلام تو اینجا چیکار میکنی. و به من سلام کرد
_اومدم داداشم رو ببینم مشکلیه
گوشیم زنگ خورد و به تاق خودم رفتم
سپهر بود جواب دادم_سلام داداشی خوبی
_سلام ممنون تو خوبی کجایی
_خوبم؛همانجایی که باید باشم پاسگاه چطور مگه
_هیچی گفتم شب زود بیا مهدی اینا دعوت مون کردن بریم خونه عمه خانم
_وا خب من اینجام مهدی بهم میگفت دیگه لازم نبود زنگ بزنی
@Blue_rooman2💙
بودند کیفم رو برداشتم و بلند شدم
پری_کجا بشین بابا تو هم
_ولکن جون خودت حوصله ندارم دیرم شده همین که گیر نمیدن خودش خیلیه
بهار_کیا؟
کسی نمیدونست پلیسم و نباید میفهمیدن فقط مهدی و سیما و معصوم و چند نفر دیگه میدونستن حتی بابامم نمیدونس
من_هیچی و از کافه زدم بیرون سوار ماشین شدم خواستم روشن کنم که معصومه هم اومد سوار شد متعجب نگاهش کردم که سوالم رو فهمید و گفت _میام پیش داداش سرگردم
روشن کردم و راه افتام و دستم رو دراز کردم و ضبط رو روشن کردم و اهنگ "عاشقم کرده" از بهنام بانی پخش شد صداشو یکم بالا کردم و همراه اهنگ خوندم
🎼🎼
باور کن همه جا شده با تو بهشت یه چیزا رو نمیشه نوشت
تو یه روزی برسی بهش یه چیزایی مثل همین عشق
این روزا همه هوش و حواس منی تو که میدونی واسه منی
تویی تو همه خاطره هام تو رو دیگه نمیشه نخوام
تو یه جور دیگه ای برام
نزدیک پاسگاه که شدیم صدای ضبط رو کم کردم
رفتیم سمت اتاق سرگرد معتمدی در زدم و احترام نظامی گذاشتم و با معصومه وارد اتاقش شدیم
_سلام بر داداش سرگرد خودم
_سلام تو اینجا چیکار میکنی. و به من سلام کرد
_اومدم داداشم رو ببینم مشکلیه
گوشیم زنگ خورد و به تاق خودم رفتم
سپهر بود جواب دادم_سلام داداشی خوبی
_سلام ممنون تو خوبی کجایی
_خوبم؛همانجایی که باید باشم پاسگاه چطور مگه
_هیچی گفتم شب زود بیا مهدی اینا دعوت مون کردن بریم خونه عمه خانم
_وا خب من اینجام مهدی بهم میگفت دیگه لازم نبود زنگ بزنی
@Blue_rooman2💙
۱.۸k
۲۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.