پارت اول
پارت اول
دخترک خسته و کوفته به خونه رسید
این زندگی رو دوست نداشت
همه خوشحال بودن جز اون
اون یه دختر ساکت و درونگرا و تنها بود
نه دوستی و نه خانواده ای
خانواده داشت اما هیچ وقت با اون وقت نمی گذروندن
توی اجتماع بود و حتی سرکار می رفت اما هیچ دوستی نداشت
همین باعث میشد که بخواد از زندگیش متنفر بشه و به خواب پناه ببره
حداقل مدتی بیخبر میموند از دنیایی که توش جا نداشت
مثله همیشه بعد از خوردن شام به تختش پناه برد و خوابید
تنها جایگاه امنش
اما وقتی چشم هاش رو باز کرد به جای اتاق تاریک و خالیش یه دشت بزرگ پر از گل های رز سفید دید
تا چشم کار می کرد پر بود از این گلا و خورشید دشت رو روشن و گرم می کرد
دخترک اطرافش رو با دقت نگاه کرد
چشمش خورد به مردی که دور تر از اون وایساده بود و به آسمون آبی که با ابر های سفید تزئین شده بود نگاه می کرد
از جاش بلند شد و به طرف مرد رفت
مرد نسبتا قد بلند بود و جلیقه سرمه ای(از اینایی که زیر کت و شلوار می پوشن) پوشیده بود با شلوار چرم سرمه ای و پیرهن سفیدی که زیر جلیقه اش پوشیده بود جذاب تر میشد
اون صورت جذابی داشت از نظر دختر این مرد با موی بلند جذاب تر بود
-ب...بخشید
مرد به لبخند روش رو به طرف دختر برگردوند با صدای گرم و مردونش گفت:
-سلام! من جونگکوکم! تو باید ا/ت باشی درسته؟؟!
-شما اسم منو از کجا می دونین؟
-این که چیز مهمی نیست! الان تو هم اسم منو می دونی! خب بیا بریم!
مرد به اونطرف دشت رفت
ا/ت کنجکاو و متعجب به دنبال جونگکوک رفت
-داریم کجا میریم؟
-خونه ی من! ازش خوشت میاد اونجا خیلی قشنگه
-من اصلا نمی دونم شما کی هستین نمی تونم بیام خونتون!
جونگکوک به طرف دخترک برگشت و خیلی غیر منتظره دستای اونو تو دست گرمش گرفت!
-من نیت بدی ندارم! اینجا فقط خونه ی من هستش چیزی جز دشت و این گلا اینجا نیست....بهم اعتماد کن اتفاقی برات نمیوفته
خب اینم فیک کوکی که خودم خیلی عاشقشم امیدوارم شمام خوشتون بیاد(((:
دخترک خسته و کوفته به خونه رسید
این زندگی رو دوست نداشت
همه خوشحال بودن جز اون
اون یه دختر ساکت و درونگرا و تنها بود
نه دوستی و نه خانواده ای
خانواده داشت اما هیچ وقت با اون وقت نمی گذروندن
توی اجتماع بود و حتی سرکار می رفت اما هیچ دوستی نداشت
همین باعث میشد که بخواد از زندگیش متنفر بشه و به خواب پناه ببره
حداقل مدتی بیخبر میموند از دنیایی که توش جا نداشت
مثله همیشه بعد از خوردن شام به تختش پناه برد و خوابید
تنها جایگاه امنش
اما وقتی چشم هاش رو باز کرد به جای اتاق تاریک و خالیش یه دشت بزرگ پر از گل های رز سفید دید
تا چشم کار می کرد پر بود از این گلا و خورشید دشت رو روشن و گرم می کرد
دخترک اطرافش رو با دقت نگاه کرد
چشمش خورد به مردی که دور تر از اون وایساده بود و به آسمون آبی که با ابر های سفید تزئین شده بود نگاه می کرد
از جاش بلند شد و به طرف مرد رفت
مرد نسبتا قد بلند بود و جلیقه سرمه ای(از اینایی که زیر کت و شلوار می پوشن) پوشیده بود با شلوار چرم سرمه ای و پیرهن سفیدی که زیر جلیقه اش پوشیده بود جذاب تر میشد
اون صورت جذابی داشت از نظر دختر این مرد با موی بلند جذاب تر بود
-ب...بخشید
مرد به لبخند روش رو به طرف دختر برگردوند با صدای گرم و مردونش گفت:
-سلام! من جونگکوکم! تو باید ا/ت باشی درسته؟؟!
-شما اسم منو از کجا می دونین؟
-این که چیز مهمی نیست! الان تو هم اسم منو می دونی! خب بیا بریم!
مرد به اونطرف دشت رفت
ا/ت کنجکاو و متعجب به دنبال جونگکوک رفت
-داریم کجا میریم؟
-خونه ی من! ازش خوشت میاد اونجا خیلی قشنگه
-من اصلا نمی دونم شما کی هستین نمی تونم بیام خونتون!
جونگکوک به طرف دخترک برگشت و خیلی غیر منتظره دستای اونو تو دست گرمش گرفت!
-من نیت بدی ندارم! اینجا فقط خونه ی من هستش چیزی جز دشت و این گلا اینجا نیست....بهم اعتماد کن اتفاقی برات نمیوفته
خب اینم فیک کوکی که خودم خیلی عاشقشم امیدوارم شمام خوشتون بیاد(((:
۳۹.۵k
۲۲ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.