فیک داستان تلخ
پارت۱
نصف شب ساعت 3 بامداد در سئول، کره ی جنوبی، امارت مافیاها، مردی آرام آرام قدم میزد و مشغول صحبت با رئیس مافیاها، کیم نامجون بود.
نامجون:برای جابجایی اسلحه چند وون میخوای؟
مرد( هوانگ):یک میلیارد وون
نامجون:قبوله.نصف پول رو الان بهت میدیم و نصف دیگه رو بعد از تحویل گرفتن اسلحه.
هوانگ:ینی میگی به من اعتماد ندارین؟
نامجون:نه چون اگه الان همه به هم اعتماد داشتن دنیا پر از صلح و دوستی بود.
نامجون و هوانگ به هم دست دادن بعد هوانگ برگه ی قرار داد رو امضا کرد و به خانه اش برگشت.
به خاطر کابوسی که دیده بود از خواب پرید و به ساعت نگاهی انداخت. ساعت 6 صبح بود.
ویو ا.ت
صبح با صدای زنگ ساعتم از خواب بیدار شدم و کار هایم رو کردم و به طرف آشپزخانه رفتم تا برای خودم و پدرم صبحانه درست کنم.
با پدرم صبحانه رو خوردم و پیاده، به سمت دبیرستانم راه افتادم. پسری به اسم سوهو همش بهم میچسبید. همه ی دخترای مدرسه عاشقش بودن چون واقعا خوش قیافه بود ولی من اصلا ازش خوشم نمیومد.
... یک هفته بعد...
ویو شخص سوم( نویسنده، خودم)
هوانگ در این هفته به کمک زیر دست هاش اسلحه های تقلبی رو آماده کرد و به نامجون تحویل داد. و بعد از دادن اسلحه ها کل پول رو از نامجون گرفت و معامله تموم شد.
بعد از ظهر وقتی ا.ت از مدرسه به خانه برگشت، پدرش رو درحال جمع کردم وسایلش دید.
_بابا داری چیکار میکنی؟
+عزیزم وسایل هاتو جمع کن قراره پس فردا به نیویورک پیش مادربزرگت بریم.
_*با ذوق* واقعاا؟
ویو ا.ت
بابا گفت قرار بریم پیش مادربزرگم تو نیویورک زندگی کنیم. خیییلییی خوشحال شدم. سریع دویدم تو اتاقم و وساله هامو جمع کردم و تو چمدونم گذاشتم.
ایول! فردا آخرین روزم توی این مدرسه است.
....فردا......
ویو ا.ت
صبح از خواب پاشدم و به مدرسه رفتم.
تا رسیدم مدرسه ساعت 7:۴۵ شده بود!
واییی دیرم شددد!
بدوبدو رفتم جلوی در کلاس واستادم و نفس عمیقی کشیدم و در زدم.
با صدای معلم در رو آروم باز کردم و سلام آرومی گفتم. همه داشتن به من نگاه میکردن و من واقعا از این موقعیت بدم میومد. سرم رو انداختم پایین. اخم معالم رو نادیده گرفتم و به سمت میزم رفتم و روی صندلیم نشستم.
بعد از درس دادن معلم زنگ تفریح خورد و همه ی بچه ها داشتن وسایلشون رو جمع میکردن که...
________________
های گایز✨این فیک جدیدم امیدوارم که خوشتون بیاد💜
نصف شب ساعت 3 بامداد در سئول، کره ی جنوبی، امارت مافیاها، مردی آرام آرام قدم میزد و مشغول صحبت با رئیس مافیاها، کیم نامجون بود.
نامجون:برای جابجایی اسلحه چند وون میخوای؟
مرد( هوانگ):یک میلیارد وون
نامجون:قبوله.نصف پول رو الان بهت میدیم و نصف دیگه رو بعد از تحویل گرفتن اسلحه.
هوانگ:ینی میگی به من اعتماد ندارین؟
نامجون:نه چون اگه الان همه به هم اعتماد داشتن دنیا پر از صلح و دوستی بود.
نامجون و هوانگ به هم دست دادن بعد هوانگ برگه ی قرار داد رو امضا کرد و به خانه اش برگشت.
به خاطر کابوسی که دیده بود از خواب پرید و به ساعت نگاهی انداخت. ساعت 6 صبح بود.
ویو ا.ت
صبح با صدای زنگ ساعتم از خواب بیدار شدم و کار هایم رو کردم و به طرف آشپزخانه رفتم تا برای خودم و پدرم صبحانه درست کنم.
با پدرم صبحانه رو خوردم و پیاده، به سمت دبیرستانم راه افتادم. پسری به اسم سوهو همش بهم میچسبید. همه ی دخترای مدرسه عاشقش بودن چون واقعا خوش قیافه بود ولی من اصلا ازش خوشم نمیومد.
... یک هفته بعد...
ویو شخص سوم( نویسنده، خودم)
هوانگ در این هفته به کمک زیر دست هاش اسلحه های تقلبی رو آماده کرد و به نامجون تحویل داد. و بعد از دادن اسلحه ها کل پول رو از نامجون گرفت و معامله تموم شد.
بعد از ظهر وقتی ا.ت از مدرسه به خانه برگشت، پدرش رو درحال جمع کردم وسایلش دید.
_بابا داری چیکار میکنی؟
+عزیزم وسایل هاتو جمع کن قراره پس فردا به نیویورک پیش مادربزرگت بریم.
_*با ذوق* واقعاا؟
ویو ا.ت
بابا گفت قرار بریم پیش مادربزرگم تو نیویورک زندگی کنیم. خیییلییی خوشحال شدم. سریع دویدم تو اتاقم و وساله هامو جمع کردم و تو چمدونم گذاشتم.
ایول! فردا آخرین روزم توی این مدرسه است.
....فردا......
ویو ا.ت
صبح از خواب پاشدم و به مدرسه رفتم.
تا رسیدم مدرسه ساعت 7:۴۵ شده بود!
واییی دیرم شددد!
بدوبدو رفتم جلوی در کلاس واستادم و نفس عمیقی کشیدم و در زدم.
با صدای معلم در رو آروم باز کردم و سلام آرومی گفتم. همه داشتن به من نگاه میکردن و من واقعا از این موقعیت بدم میومد. سرم رو انداختم پایین. اخم معالم رو نادیده گرفتم و به سمت میزم رفتم و روی صندلیم نشستم.
بعد از درس دادن معلم زنگ تفریح خورد و همه ی بچه ها داشتن وسایلشون رو جمع میکردن که...
________________
های گایز✨این فیک جدیدم امیدوارم که خوشتون بیاد💜
۲.۵k
۱۷ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.