تکپارتی سونگمین
تکپارتی سونگمین
(وقتی میخوای خودکشی کنی از ساختمون ۱۰ طبقه)
#درخواستی
با چشمایی خالی از احساس به پایین خیره بود،افکارش شبیه موجودی ترسناک داشتن کمکم نابودش میکردن،همه چیز براش بی معنی و پوچ بود.
از تظاهر به چیز هایی که نداشت و واقعی نبود خسته شده بود،خنده های الکی،ذوق و شوق الکی،خانواده ی الکی،دوست های الکی،شاید تنها کسی که اونو واقعا بخاطر خودش میخواست پسری بود که عاشقش بود،که البته الان اون پسر رو هم داشت بخاطر خانواده ی دیکتاتور و کنترلگرش از دست میداد.
وقتی که ۳ سالش بود مادرش توی تصادف فوت کرده بود و ادامه ی زندگیشو با نامادری و پدر بی رحمش زندگی میکرد.
هروز تا پای مرگ کتک میخورد و تحقیر میشد،دیگه خسته شده بود،یه قدم دیگه جلو رفت و حالا چیزی تا پایین افتادنش از اون ساختمان ۱۰ طبقه نمونده بود تا اینکه در پشت بوم با شدت باز شد، سرش رو چرخوند و با سونگمینی که داشت از شدت وحشت و نگرانی نفس نفس میزد مواجه شد،
_ ا.ت بیا پایین*نفس نفس*
+نه سونگمین
آروم زمزمه کردی
_گفتم بیا پایین لعنتییییی*فریاد*
+چرا باید این کارو بکنم؟من دیگه هیچ دلیلی برای زندگی ندارم
_پس من چی؟من برات اهمیتی ندارم؟چطوری انقدر بیرحمی که میخوای خودتو ازم بگیری؟
با فریاد اینارومیگفت و همینطور که فریاد میزد اشکاش با سرعت روی گونه هاش فرود میومد.
دلت نمیخواست اون پسر رو توی این وضعیت ببینی ولی از طرفی هم نمیخواستی دیگه زنده بمونی پس با تصمیمی که گرفتی سرتو برگردوندی و دوباره به پایین خیره شدی نفس عمیقی کشیدی و تا اومدی قدم آخرو برداری سونگمین به سمتت دوید و مچ دستتو گرفتو تورو پایین کشید که توی بغلش افتادی،بدنش داشت از ترسی که اون لحظه بهش وارد کردی میلرزید.
تورو جوری محکم در آغوش گرفته بود انگار قرار بود بمیری اگر ولت کنه،بلند بلند گریه میکرد و این قلبتو به درد میآورد.آروم دستاتو پشت سرش گذاشتی و شروع به نوازش موهاش کردی
+من متاسفم سونگمین
_چرا بهم نگفتی زندگی انقدر بهت فشار آورده که میخوای اینکارو بکنی؟
+فقط نمیخواستم که زندگی تورو هم خراب کنم*قطره اشکی از گوشه چشمت روی گونت سر خورد*
_تو هیچوقت این کارو نمیکنی عزیزم،تو میتونی هروقت خواستی باهام صحبت کنی و منم با تمام وجود به حرفات گوش میدم و بهت آرامش میدم
برای لحظه ای کمی عقب رفتی تا بهش بتونی نگاه کنی،نگاه عمیقت درون چشماش بهش احساس دلگرمی میداد
+دوست دارم سونگی
_من بیشتر دخترکم *لبخند*
لایک نمیکنی عقب مونده کوچولوم؟🥹
(وقتی میخوای خودکشی کنی از ساختمون ۱۰ طبقه)
#درخواستی
با چشمایی خالی از احساس به پایین خیره بود،افکارش شبیه موجودی ترسناک داشتن کمکم نابودش میکردن،همه چیز براش بی معنی و پوچ بود.
از تظاهر به چیز هایی که نداشت و واقعی نبود خسته شده بود،خنده های الکی،ذوق و شوق الکی،خانواده ی الکی،دوست های الکی،شاید تنها کسی که اونو واقعا بخاطر خودش میخواست پسری بود که عاشقش بود،که البته الان اون پسر رو هم داشت بخاطر خانواده ی دیکتاتور و کنترلگرش از دست میداد.
وقتی که ۳ سالش بود مادرش توی تصادف فوت کرده بود و ادامه ی زندگیشو با نامادری و پدر بی رحمش زندگی میکرد.
هروز تا پای مرگ کتک میخورد و تحقیر میشد،دیگه خسته شده بود،یه قدم دیگه جلو رفت و حالا چیزی تا پایین افتادنش از اون ساختمان ۱۰ طبقه نمونده بود تا اینکه در پشت بوم با شدت باز شد، سرش رو چرخوند و با سونگمینی که داشت از شدت وحشت و نگرانی نفس نفس میزد مواجه شد،
_ ا.ت بیا پایین*نفس نفس*
+نه سونگمین
آروم زمزمه کردی
_گفتم بیا پایین لعنتییییی*فریاد*
+چرا باید این کارو بکنم؟من دیگه هیچ دلیلی برای زندگی ندارم
_پس من چی؟من برات اهمیتی ندارم؟چطوری انقدر بیرحمی که میخوای خودتو ازم بگیری؟
با فریاد اینارومیگفت و همینطور که فریاد میزد اشکاش با سرعت روی گونه هاش فرود میومد.
دلت نمیخواست اون پسر رو توی این وضعیت ببینی ولی از طرفی هم نمیخواستی دیگه زنده بمونی پس با تصمیمی که گرفتی سرتو برگردوندی و دوباره به پایین خیره شدی نفس عمیقی کشیدی و تا اومدی قدم آخرو برداری سونگمین به سمتت دوید و مچ دستتو گرفتو تورو پایین کشید که توی بغلش افتادی،بدنش داشت از ترسی که اون لحظه بهش وارد کردی میلرزید.
تورو جوری محکم در آغوش گرفته بود انگار قرار بود بمیری اگر ولت کنه،بلند بلند گریه میکرد و این قلبتو به درد میآورد.آروم دستاتو پشت سرش گذاشتی و شروع به نوازش موهاش کردی
+من متاسفم سونگمین
_چرا بهم نگفتی زندگی انقدر بهت فشار آورده که میخوای اینکارو بکنی؟
+فقط نمیخواستم که زندگی تورو هم خراب کنم*قطره اشکی از گوشه چشمت روی گونت سر خورد*
_تو هیچوقت این کارو نمیکنی عزیزم،تو میتونی هروقت خواستی باهام صحبت کنی و منم با تمام وجود به حرفات گوش میدم و بهت آرامش میدم
برای لحظه ای کمی عقب رفتی تا بهش بتونی نگاه کنی،نگاه عمیقت درون چشماش بهش احساس دلگرمی میداد
+دوست دارم سونگی
_من بیشتر دخترکم *لبخند*
لایک نمیکنی عقب مونده کوچولوم؟🥹
۳.۶k
۰۶ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.