گفتم تو نمی دونی که، من میترسم تو رو با خودم تنها بذارم،
گفتم تو نمی دونی که، من #میترسم #تو رو با خودم تنها بذارم، من وقتی خر میشم خیلی خر میشم. #خندید. خندهش شد #خورشید، #تابید، گرمم کرد. گفت خیلی خری #دیوونه، گفتم میدونم بابا، هی میگه. باز خندید، از اون خنده ها که #چشماش میخنده. گفتم تو که ندیدی، رم که می کنم عین یه گراز ماده که جنینش مرده باشه تو دلش، می زنم همه جنگل موهاتو پریشون میکنم، داد می کشم داد می ترسونه تو رو، زبونم لال یه وقت بارون میاد تو #چشمات. باز خندید. گفتم من میترسم از خودم، تو هم بترس ازمن، بذار یه کاری رو بالاخره دوتایی با هم انجامش بدیم. جدی شد، نخندید، دلم هری ریخت. گفت من برم دیگه نمی ترسی؟ تو دلم گفتم زکی، تو بری دیگه کی اصلا میمونه که بترسه یا نترسه. زل زدم به انگشتای پاش، بلند گفتم نه نمی ترسم، اصلا تو بری بهتره، آروم میشه هوا، باد نمیاد، ابر نمیاد، همیشه خورشیده. گفت ای دیوونه، باز خندید، خنده هاش شد نسیم اردیبهشت که از دریای سبزآبی پربکشه به تن آدم تو #ساحل #نوشهر. نخندیدم با خنده هاش، فهمید ابریم. رفت.
رفت، انگار که هیچوقت نبوده. حالا جای خالی خنده هاش گوشه اسمون یه لکه سیاهه. هر کی می پرسه دیوونه اون سیاهی چیه گوشه آسمونت، میگم قدیما خورشید بود، الان هیچی نیست. هیچی....
#دلنوشت #حمیدسلیمی #عاشقانه
رفت، انگار که هیچوقت نبوده. حالا جای خالی خنده هاش گوشه اسمون یه لکه سیاهه. هر کی می پرسه دیوونه اون سیاهی چیه گوشه آسمونت، میگم قدیما خورشید بود، الان هیچی نیست. هیچی....
#دلنوشت #حمیدسلیمی #عاشقانه
۱۵.۱k
۲۱ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.