خاطرات یک آرمی فصل ۳ پارت ۳۴
خاطرات یک آرمی فصل ۳ پارت ۳۴
کوک: صبر کن ته نگهش دار! وانیا داره یکیو رو میبوسه؟!
با حیرت به تصویره مقابلم نگاه میکردم. نهنه! ام..امکان نداره!
جیم: صبر که ته!!!! کجا داری میری؟؟؟
خون چشمامو گرفته بود. اصن نفهمیدم کی رسیدم به اتاق ولی از عصبانیت حرفایی رو زدم که کاش هیچوقت نمیزدم!
+بک شی هیوک؟؟؟؟
_بله تهیونگ چیشده؟!
+من باید برم به سئول!
_برای چی؟
+یه وضعیت وخیم به وجود اومده..
_باشه برو بعداً صحبت میکنیم
+قربان خواهش میکنم الان باید برم!
_این حرفا چیه میزنی تهیونگ؟! ازکی انقدر سرکش شدی؟ چند ساعت دیگه مصاحبه شروع میشه! سئول آخه کجا بود؟! ما تا دو هفته اینجا موندگاریم..
دیگه حرفای پی دی نیم رو نمیشنیدیم! اعضا دوره ما حلقه زده بودنو اشکام میریخت.
پی دی نیم شکاک به من نگاه کرد.
_گریه برای چی؟! صبر کنین ببینم! نکنه پای دختری درمیون باشه!؟
با ترس به شی هیوک نگاه کردم.
خنده ای از روی عصبانیت سر داد
_وای! واقعا فکرشو نمیکردم یه روزی بخواین اینطوری بهم دروغ بگین
نامجون: نه قربان...
_از تو دیگه اصلا انتظار نداشتم نامجون!.. برگردید به اتاق! خودم بعداً براتون یه دختره کارآموز پیدا میکنم
کوک: آخه اونا رو بخوایم چیکار؟!
_توی نیویورک قراره یه خوابگاه جدید داشته باشید. بعلاوه بعد از اون هم قراره برید لندن، از کره تا ۳ ماه خبری نیست!
ته: چی؟! آخه...
_همین که گفتم!
تا حالا پی دی نیم رو انقدر عصبانی ندیده بودم! آدمی نبود ک انقدر از این مسائل ایراد بگیره ولی خب شاید بخاطره این بود ک به مدت ۸ سال از ما موردی ندیده بود یا شاید ما خیلی پخته بودیم ک باید میفهمیدیم نباید تو رابطه ای باشیم.
_شما مگه خودتون نمیگفتین وقت اینکارا رو ندارید؟ من باید رو شما حساب باز میکردم! گفتم هیچ چیزی نباشه ک شما رو از رسیدن به هدف هاتون منع کنه.. گفتم هیچ کسی نباشه ک اینطوری خودتون رو برای انجا کاری سرزنش کنید! این همه آزادی بهتون دادم این بود جوابش؟؟
هوپ: بخدا وانیا اینطور....
_حالا هر کسی میخواد باشه! دیگه حق دیدنش رو ندارید! ....
کوک: صبر کن ته نگهش دار! وانیا داره یکیو رو میبوسه؟!
با حیرت به تصویره مقابلم نگاه میکردم. نهنه! ام..امکان نداره!
جیم: صبر که ته!!!! کجا داری میری؟؟؟
خون چشمامو گرفته بود. اصن نفهمیدم کی رسیدم به اتاق ولی از عصبانیت حرفایی رو زدم که کاش هیچوقت نمیزدم!
+بک شی هیوک؟؟؟؟
_بله تهیونگ چیشده؟!
+من باید برم به سئول!
_برای چی؟
+یه وضعیت وخیم به وجود اومده..
_باشه برو بعداً صحبت میکنیم
+قربان خواهش میکنم الان باید برم!
_این حرفا چیه میزنی تهیونگ؟! ازکی انقدر سرکش شدی؟ چند ساعت دیگه مصاحبه شروع میشه! سئول آخه کجا بود؟! ما تا دو هفته اینجا موندگاریم..
دیگه حرفای پی دی نیم رو نمیشنیدیم! اعضا دوره ما حلقه زده بودنو اشکام میریخت.
پی دی نیم شکاک به من نگاه کرد.
_گریه برای چی؟! صبر کنین ببینم! نکنه پای دختری درمیون باشه!؟
با ترس به شی هیوک نگاه کردم.
خنده ای از روی عصبانیت سر داد
_وای! واقعا فکرشو نمیکردم یه روزی بخواین اینطوری بهم دروغ بگین
نامجون: نه قربان...
_از تو دیگه اصلا انتظار نداشتم نامجون!.. برگردید به اتاق! خودم بعداً براتون یه دختره کارآموز پیدا میکنم
کوک: آخه اونا رو بخوایم چیکار؟!
_توی نیویورک قراره یه خوابگاه جدید داشته باشید. بعلاوه بعد از اون هم قراره برید لندن، از کره تا ۳ ماه خبری نیست!
ته: چی؟! آخه...
_همین که گفتم!
تا حالا پی دی نیم رو انقدر عصبانی ندیده بودم! آدمی نبود ک انقدر از این مسائل ایراد بگیره ولی خب شاید بخاطره این بود ک به مدت ۸ سال از ما موردی ندیده بود یا شاید ما خیلی پخته بودیم ک باید میفهمیدیم نباید تو رابطه ای باشیم.
_شما مگه خودتون نمیگفتین وقت اینکارا رو ندارید؟ من باید رو شما حساب باز میکردم! گفتم هیچ چیزی نباشه ک شما رو از رسیدن به هدف هاتون منع کنه.. گفتم هیچ کسی نباشه ک اینطوری خودتون رو برای انجا کاری سرزنش کنید! این همه آزادی بهتون دادم این بود جوابش؟؟
هوپ: بخدا وانیا اینطور....
_حالا هر کسی میخواد باشه! دیگه حق دیدنش رو ندارید! ....
۱۶.۵k
۱۴ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۶۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.