پارت۷۱
#پارت۷۱
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
خواستم به سمت ماشینم برم که ازدورایمانودیدم خدای من اون اینجاچیکارمیکرد بادیدنم دستی تکون دادواشاره کردبرم پیشش ولی من روی نگاه کردن بهشونداشتم پس پاتندکردم سمت ماشینم که دستم ازپشت کشیده شد
همونجورکه انتظارداشتم ایمان بود
تونگاهش دلتنگیوغم موج میزدبالاخره به حرف اومد
_انقدازم بیزاری؟هان ارمغان
حرفی نزدم که محکم تکونم داد
_یه ماه بیشترهه ندیدمت فکرمیکنی نمیفهمم داری ازم فرارمیکنی
بادردنالیدم
_ایمان من...
_چی ارمغان چی؟!من کاری کردم اذیتت کردم ناخواسته رنجوندمت دِلامصب بگوببینم چه غلطی کردم که تاوانشواینجوری بایدبدم
قطره اشکی ازچشم چکیدوسرموپایین انداختم که دستشوزیرچونم گذاشتواشکموپاک کرد
تابه خودم بیام سرمودراغوش کشید انقدشرمندش بودم انقدخجالت زده بودم که بی حرف باصدای بلندزدم زیرگریه
_هیشش فداتشم چش قشنگم دورت بگردم چیشدیهوماتازه نامزدکرده بودیم تازه میخواستیم شروع کنیم همچیو
اروم ازش جداشدموحرفی نزدم
_کسی حرفی زده بهت کسی اذیتت کرده بگوخودم حقشومیزارم کف دستش
_ایمان خواهش میکنم فعلاهیچی نپرس
خیلی اشفته بودعصبی موهاشوچنگ زدودستی به صورتش کشید
_خیلی خب چیزی نمیپرسم ولی دیگه حق نداری خودتوازم دریغ کنی
چیزی نگفتم که دستموگرفتوبه سمت ماشین گرون قیمتش برد
بی حرف سوارشدیم،خیره به جاده بودموحتی نمیدونستم قراره بعداین چی بشه بهش چی بگم،بگم همینجوری باهات نامزدکردم بعدیهوعشقم برگشت به زندگیم باهاش بهت خیانت کردموالان نمیخوامت
سرموبین دستام گرفتم انقدکلافه بودم که اصلامتوجه نگاه های خیره ی ایمانم نبودم
بعدازچندمین بالاخره ماشینوگوشه ای پارک کرد جلوی درخونشون بود
دلشوره داشتموکمی معذب بودم ولی سعی کردم توجه ای به حسم نکنم
همراه ایمان داخل خونه شدیم همینکه داخل شدم بامادرشونگار روبه روشدم برخلاف انتظارم مادرش باگرمی باهام برخوردکرد
ولی نگارنگام نمیکردمیدونستم قهرکرده پس رفتم بغلش کردم
_خوشگل من قهره
روشوبرگردوندوپسم زد
_بعلللههه
_بگم غلط کردم میبخشی
_بایدفکرکنم تاببینم چی میشه
خلاصه بعدیه ساعت خانم بالاخره باهام اشتی کرد
تو جوسنگین شروع به خوردن چایی کردم ایمان کنارم نشسته بودتامعذب نباشم ولی باوجودش بیشترمعذب میشدم
زهراخانم نگاهی بهم کردوگفت
_خب عزیزم چخبرازخودت مادرتواینانمیایی این ورا
_خوبن همه سلام دارن ببخشیدکم کاری کردم
به کنایه گفت_والابرای پسرم زن گرفتم ازتنهایی دربیادبگه بخنده بدترافسرده وگوشه گیرشد
شرمنده نگاش کردم که ایمان باتشرصداش زد
_مامان
_مامانوچی راست میگم خب خودتونگاه کردی بخاطراین دختره شدی چندتیکه استخون
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
خواستم به سمت ماشینم برم که ازدورایمانودیدم خدای من اون اینجاچیکارمیکرد بادیدنم دستی تکون دادواشاره کردبرم پیشش ولی من روی نگاه کردن بهشونداشتم پس پاتندکردم سمت ماشینم که دستم ازپشت کشیده شد
همونجورکه انتظارداشتم ایمان بود
تونگاهش دلتنگیوغم موج میزدبالاخره به حرف اومد
_انقدازم بیزاری؟هان ارمغان
حرفی نزدم که محکم تکونم داد
_یه ماه بیشترهه ندیدمت فکرمیکنی نمیفهمم داری ازم فرارمیکنی
بادردنالیدم
_ایمان من...
_چی ارمغان چی؟!من کاری کردم اذیتت کردم ناخواسته رنجوندمت دِلامصب بگوببینم چه غلطی کردم که تاوانشواینجوری بایدبدم
قطره اشکی ازچشم چکیدوسرموپایین انداختم که دستشوزیرچونم گذاشتواشکموپاک کرد
تابه خودم بیام سرمودراغوش کشید انقدشرمندش بودم انقدخجالت زده بودم که بی حرف باصدای بلندزدم زیرگریه
_هیشش فداتشم چش قشنگم دورت بگردم چیشدیهوماتازه نامزدکرده بودیم تازه میخواستیم شروع کنیم همچیو
اروم ازش جداشدموحرفی نزدم
_کسی حرفی زده بهت کسی اذیتت کرده بگوخودم حقشومیزارم کف دستش
_ایمان خواهش میکنم فعلاهیچی نپرس
خیلی اشفته بودعصبی موهاشوچنگ زدودستی به صورتش کشید
_خیلی خب چیزی نمیپرسم ولی دیگه حق نداری خودتوازم دریغ کنی
چیزی نگفتم که دستموگرفتوبه سمت ماشین گرون قیمتش برد
بی حرف سوارشدیم،خیره به جاده بودموحتی نمیدونستم قراره بعداین چی بشه بهش چی بگم،بگم همینجوری باهات نامزدکردم بعدیهوعشقم برگشت به زندگیم باهاش بهت خیانت کردموالان نمیخوامت
سرموبین دستام گرفتم انقدکلافه بودم که اصلامتوجه نگاه های خیره ی ایمانم نبودم
بعدازچندمین بالاخره ماشینوگوشه ای پارک کرد جلوی درخونشون بود
دلشوره داشتموکمی معذب بودم ولی سعی کردم توجه ای به حسم نکنم
همراه ایمان داخل خونه شدیم همینکه داخل شدم بامادرشونگار روبه روشدم برخلاف انتظارم مادرش باگرمی باهام برخوردکرد
ولی نگارنگام نمیکردمیدونستم قهرکرده پس رفتم بغلش کردم
_خوشگل من قهره
روشوبرگردوندوپسم زد
_بعلللههه
_بگم غلط کردم میبخشی
_بایدفکرکنم تاببینم چی میشه
خلاصه بعدیه ساعت خانم بالاخره باهام اشتی کرد
تو جوسنگین شروع به خوردن چایی کردم ایمان کنارم نشسته بودتامعذب نباشم ولی باوجودش بیشترمعذب میشدم
زهراخانم نگاهی بهم کردوگفت
_خب عزیزم چخبرازخودت مادرتواینانمیایی این ورا
_خوبن همه سلام دارن ببخشیدکم کاری کردم
به کنایه گفت_والابرای پسرم زن گرفتم ازتنهایی دربیادبگه بخنده بدترافسرده وگوشه گیرشد
شرمنده نگاش کردم که ایمان باتشرصداش زد
_مامان
_مامانوچی راست میگم خب خودتونگاه کردی بخاطراین دختره شدی چندتیکه استخون
۷۶۶
۰۸ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.