وقتی ویارش داری؛باید بره سفرکاری part 2
بعد از مدتی سعی کرد معشوقش رو از خودش جدا کنه که محکم تر بغلش کرد
با خنده ای از روی ناباوری پشتش رو نوازش کرد
-هی چیکار میکنی! باید برم میدونی که دیرم شده(خنده)
+جیمینا میدونی که دلم میخواد بغلت کنم، چیکار کنم ویارت رو دارمهوم؟ نمیتونم ازت جدا شم لطفا بیشتر بمون
ات ویو:
خودم رو بیشتر به بغل جیمینی فشردم با تمام توانم عطرش حس کردم
این اواخر بعضی وقتا دلم جیمینو میخواد ، جوری که اگه یکم دیرتر عطرشو حس کنم چندین بار پشت سرهم حالت تهوع میگیرم!
به خودش چیز زیادی نگفتم وگرنه برای همیشه میموند خونه و انلاین کارش رو انجام میداد
توی این مواقع سعی میکردم با بو کردن لباساش خودمو اروم کنم
جیمین همونطور که پشتم رو نوازش میکرد سعی میکرد ازم جدا بشه و با حرفاش قانعم کنه
-هی هی میدونم دلت برام تنگ میشه ولی زود برمیگردم باشه؟
با فکر به اینکه اگه دیرش بشه دیرتر برمیگرده ازش جدا شدم
دستم رو روی شونش گذاشتم و با لبخند دست دیگم رو روی شکم برجستم کشیدم
+باشه جیمینا زود بیا ما منتظرتیم!
جیمین ویو:
بعد از بیرون رفتن و بسته شدن در نفس عمیقی کشیدم
عایش دل کندن ازش خیلی سخته! چطور توی این مدت انقدر زیبا تر شده؟
به کوک زنگ زدم تا ببینم اوضاع کار چطوره
بعد از چند بوق جواب داد
×عاا سلام هیونگ، کی میرسی؟هممون منتظرتیم
-عه کارو شروع کردید؟ یکم دیگه میرسم تازه از خونه اومدم بیرون ، از بچه ها عذرخواهی کن بابت تاخیرم زود خودم میرسونم
×حله هیونگ خودتو برسون، کاری نداری؟
-نه کوک فقط یونگی هم هست؟
×اره هستش
-باشه دارم راه میوفتم ، خدافظ
بعد از قطع کردن تلفن سمت ماشین رفتم و به مکان موردنظر روندم
یونگی برادر ات بود ، وقتایی که من نبودم باهاش درارتباط بود و دوتامون خیلی حواسمون بهش بود
توی این هفته ات خیلی زیاد بهم میچسبه برای مدت طولانی، باید به یونگی بگم شاید اتفاقی برای بچه افتاده باشه که نتونه بگه بهم
با صدای بوق به خودم اومدم با دیدن چراغ سبز حرکت کردم
با وارد شدن به محل کار با پسرا احوال پرسی کردم و به کارم رسیدم
اخرای کارم بود که یونگی وارد اتاق شد
سرمو بالا اوردم تا تشخیص بدم کی بدون درزدن وارد شده
-آه یونگی تویی؟مشکلی پیش اومده؟
همونطور که نزدیک صندلی میشد ،برگهتوی دستش رو جا به جا میکرد
~نه جیم، فقط یه قرار کاری مهمی پیش اومده که برای یه مدت نسبتا طولانی باید بری سفر
جیمین با خیال اینکه به منطقه نزدیکی اعزام شده روی صندلی لم داد
-خب؟کی باید برم؟و کجاست؟
~۲ روز دیگه باید حرکت کنی
همزمان که سرش توی برگه ها بود برای جیمین همه چیز رو توضیح میداد ، بعد از کمی مکث سرش رو بالا اورد سوالی به جیمین خیره شد
~راستی ات رو میخوای چیکار کنی؟
-ات؟یعنی چی چیکارش کنم، میرم زود برمیگردم دیگه
با کنجکاوی خیره شده بود
یونگی اهی کشید کمی رو به جلو خم شد تا راحت تر صحبت کنه
~نه نه، مثل اینکه خوب متوجه نشدی گفتم که باید بری یه سفر خارجه و نمیتونی به ات دسترسی راحت داشته باشی
جیم کمی اخماش بهم گره خورد خودشو عقب کشید
-یعنی چی؟خب مشکلی نداره ات رو میبرم!
یونگی کلافه ادامه داد
~یاا بچه متوجه حرفم نمیشی؟چهار ساعته واسه کی دارم توضیح میدم اخه...
سرشو با تاسف تکون میداد و به پایین خیره بود، بیشتر از این حوصله توضیح نداشت
مرد روبه روش اعتراضی شروع کرد
-خبمگه چیهه؟ با ات میرم کاری نداره که!هم پیشمه خیالم راحته هم اگر چیزی بخواد براش فراهم میکنم
یونگی سرش رو بالا اورد جدی به جیمین خیره شد
~بچه!دارم بهت میگم نمیشه یه سفر خارجس که باید تنهایی بری!ات نمیتونه باهات بیاد و هیچ راهی هم نیست که تو نری
جیمین کلافه به اطرافش نگاه کرد با برگه ها بازی میکرد تا حواسشو پرت کنه
بعد از مدتی سکوت به حرف اومد
-خب... هیونگ تو حواست بهش هست دیگه؟؟
یونگی متوجه شک و تردید توی صداش شده بود و میدونست استرس داره
با اطمینان حرفای دلگرم کننده بهش میزد
~اره حواسم هست، فقط بهتره امشب بهش بگی ، چون با علائمی که من ازش دیدم دوباره مثل ماه های اول بهت وابسته شده و ویارت رو میکنه ، نباید زیاد منتظرش بزاری..
شرط ۳۰ لایک ۳۰ کامنت؟🌝
با خنده ای از روی ناباوری پشتش رو نوازش کرد
-هی چیکار میکنی! باید برم میدونی که دیرم شده(خنده)
+جیمینا میدونی که دلم میخواد بغلت کنم، چیکار کنم ویارت رو دارمهوم؟ نمیتونم ازت جدا شم لطفا بیشتر بمون
ات ویو:
خودم رو بیشتر به بغل جیمینی فشردم با تمام توانم عطرش حس کردم
این اواخر بعضی وقتا دلم جیمینو میخواد ، جوری که اگه یکم دیرتر عطرشو حس کنم چندین بار پشت سرهم حالت تهوع میگیرم!
به خودش چیز زیادی نگفتم وگرنه برای همیشه میموند خونه و انلاین کارش رو انجام میداد
توی این مواقع سعی میکردم با بو کردن لباساش خودمو اروم کنم
جیمین همونطور که پشتم رو نوازش میکرد سعی میکرد ازم جدا بشه و با حرفاش قانعم کنه
-هی هی میدونم دلت برام تنگ میشه ولی زود برمیگردم باشه؟
با فکر به اینکه اگه دیرش بشه دیرتر برمیگرده ازش جدا شدم
دستم رو روی شونش گذاشتم و با لبخند دست دیگم رو روی شکم برجستم کشیدم
+باشه جیمینا زود بیا ما منتظرتیم!
جیمین ویو:
بعد از بیرون رفتن و بسته شدن در نفس عمیقی کشیدم
عایش دل کندن ازش خیلی سخته! چطور توی این مدت انقدر زیبا تر شده؟
به کوک زنگ زدم تا ببینم اوضاع کار چطوره
بعد از چند بوق جواب داد
×عاا سلام هیونگ، کی میرسی؟هممون منتظرتیم
-عه کارو شروع کردید؟ یکم دیگه میرسم تازه از خونه اومدم بیرون ، از بچه ها عذرخواهی کن بابت تاخیرم زود خودم میرسونم
×حله هیونگ خودتو برسون، کاری نداری؟
-نه کوک فقط یونگی هم هست؟
×اره هستش
-باشه دارم راه میوفتم ، خدافظ
بعد از قطع کردن تلفن سمت ماشین رفتم و به مکان موردنظر روندم
یونگی برادر ات بود ، وقتایی که من نبودم باهاش درارتباط بود و دوتامون خیلی حواسمون بهش بود
توی این هفته ات خیلی زیاد بهم میچسبه برای مدت طولانی، باید به یونگی بگم شاید اتفاقی برای بچه افتاده باشه که نتونه بگه بهم
با صدای بوق به خودم اومدم با دیدن چراغ سبز حرکت کردم
با وارد شدن به محل کار با پسرا احوال پرسی کردم و به کارم رسیدم
اخرای کارم بود که یونگی وارد اتاق شد
سرمو بالا اوردم تا تشخیص بدم کی بدون درزدن وارد شده
-آه یونگی تویی؟مشکلی پیش اومده؟
همونطور که نزدیک صندلی میشد ،برگهتوی دستش رو جا به جا میکرد
~نه جیم، فقط یه قرار کاری مهمی پیش اومده که برای یه مدت نسبتا طولانی باید بری سفر
جیمین با خیال اینکه به منطقه نزدیکی اعزام شده روی صندلی لم داد
-خب؟کی باید برم؟و کجاست؟
~۲ روز دیگه باید حرکت کنی
همزمان که سرش توی برگه ها بود برای جیمین همه چیز رو توضیح میداد ، بعد از کمی مکث سرش رو بالا اورد سوالی به جیمین خیره شد
~راستی ات رو میخوای چیکار کنی؟
-ات؟یعنی چی چیکارش کنم، میرم زود برمیگردم دیگه
با کنجکاوی خیره شده بود
یونگی اهی کشید کمی رو به جلو خم شد تا راحت تر صحبت کنه
~نه نه، مثل اینکه خوب متوجه نشدی گفتم که باید بری یه سفر خارجه و نمیتونی به ات دسترسی راحت داشته باشی
جیم کمی اخماش بهم گره خورد خودشو عقب کشید
-یعنی چی؟خب مشکلی نداره ات رو میبرم!
یونگی کلافه ادامه داد
~یاا بچه متوجه حرفم نمیشی؟چهار ساعته واسه کی دارم توضیح میدم اخه...
سرشو با تاسف تکون میداد و به پایین خیره بود، بیشتر از این حوصله توضیح نداشت
مرد روبه روش اعتراضی شروع کرد
-خبمگه چیهه؟ با ات میرم کاری نداره که!هم پیشمه خیالم راحته هم اگر چیزی بخواد براش فراهم میکنم
یونگی سرش رو بالا اورد جدی به جیمین خیره شد
~بچه!دارم بهت میگم نمیشه یه سفر خارجس که باید تنهایی بری!ات نمیتونه باهات بیاد و هیچ راهی هم نیست که تو نری
جیمین کلافه به اطرافش نگاه کرد با برگه ها بازی میکرد تا حواسشو پرت کنه
بعد از مدتی سکوت به حرف اومد
-خب... هیونگ تو حواست بهش هست دیگه؟؟
یونگی متوجه شک و تردید توی صداش شده بود و میدونست استرس داره
با اطمینان حرفای دلگرم کننده بهش میزد
~اره حواسم هست، فقط بهتره امشب بهش بگی ، چون با علائمی که من ازش دیدم دوباره مثل ماه های اول بهت وابسته شده و ویارت رو میکنه ، نباید زیاد منتظرش بزاری..
شرط ۳۰ لایک ۳۰ کامنت؟🌝
۲۱.۴k
۱۶ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.