وقتی ویارش داری؛باید بره سفرکاری part 4
دختر با خوشحالی به گفتن ( هوم ) بسنده کرد و جلوتر وارد خونه شد
جیمین ویو:
پشت سرش رفتم داخل خونه
ایگوو از حرکات کیوتش خندم میگیره، فکر نمیکردم توی زمان بارداری انقدر بچه بشه (لبخند)(توی ذهنش)
بعد از اینکه درو بستم دست به کمر ایستادم
-خب؟خانمِ منتظر چیشده بود که انقدر ذوق داشتی؟
با برگشتن ناگهانیش چندقدم عقب رفتم
+یااا خوبی بهت نیومده هاا! اگه خوشت نمیاد دیگه ابراز علاقه نمیکنم اصلا
روشو برگردوند و با حالت قهر دست به سینه سمت کاناپه جلوی تلویزیون رفت
+ایش..مردم همینشم ندارن قدر نمیدونی که! برو بقیه رو ببین اونوقت خداتم شکر میکنی ، من که اصلا هنوز کاری نکردم
همونطور که غر میزد کانال تلویزیون رو بالا پایین میکرد
جیمین دیگه نتونست خندش رو کنترل کنه با شدت خنده سمتش رفت و سوالی نگاش میکرد
-یاا چقدر غر میزنی تو بچه(خنده تعجبی)
کنارش نشست و دستشو دور همسرش انداخت و به خودش نزدیک تر کرد
-نمیخوای برام تعریف کنی تمرپز چه اتفاقایی افتاد؟
ات با شنیدن این حرف با ذوق سریع به سمتش برگشت ، انگار منتظر این لحظه بود
+وای خوب شد گفتی!
و شروع کرد توضیح دادن با رسم شکل و حرکات دستش
همینجوری بهش خیره بود و با دقت گوش میداد که با شنیدن جمله [ هوف...خب دیگه تموم شد همینا بود، وای نفسم گرفت انقدر حرف زدم ] ، یه ابروش رو بالا برد و حالت متفکرانه ای به خودش گرفت
-چه جالب، فقط ات یه سوال
به ارومی سرش رو بالا اورد و به همسرش نگاه کرد
+بله؟
-مطمئنی تمام روز خونه بودی؟ این همه اتفاقات تعریف کردنی اونم توی یه روز خونه موندن ممکن نیست
ات که فکر میکرد قسمتی از حرفش رو متوجه نشده ، با حرص کوسن روی کاناپه رو برداشت و سمتش پرت کرد
+یاا بچه پرو برو خودتو مسخره کنن
جیمین با خنده دستاشو به صورت تسلیم جلوی صورتش گرفت تا حداقل ناقص نشه
-باشه باشه اروم باش ( خنده)
+ایش جیمینا خسته شدم
تموم شدن حرفش مصادف ظد با لم دادنش روی کاناپه
+نمیفهمم چیکار کردم مگه که انقدر خستم
همسرش رو درک میکرد و میدونست نگه داری یه موجود سنگین کار اسونی نیست و خستگی میاره
جیمین ویو:
خوشحال بودم که امشب رو تونستم بیشتر بخندومش ، حداقل جای اون مدتی که نیستم رو پر میکنه...البته امیدوارم!
اروم نزدیکش شدم و رو به روش نشستم
-همش بخاطر این فرشتس، یکم دیگه تحمل کنی به دنیا میاد ، باشه پرنسس؟
با لبخند قشنگش بهم نگاه میکرد ، هوم چقدر خوبه که حداقل میتونه ارامش داشته باشه
لبخند و نگاه ارومش انقدری زیبا بود که بهم دلگرمی میداد!
نگاهی به شکمش کرد و نوازشش کرد ، شروع کرد به صحبت
+اوهوم تو راست میگی جیمینی
+مامانی زود به دنیا بیا باشه؟خیلی سنگین شدی اخه ، منم دلم میخواد زودتر ببینمت خب؟
با لحظه به لحظه امشب به فکر این میوفتم که وقتی نیستم چی؟
حتما تا الان هم کلی با خودش و بچمون حرف زده
واقعا حس مادرانه خیلی قشنگه:)
-هی ات چرا فقط از طرف خودت حرف میزنی؟بگو باباییشم نیخواد ببینه فرشتشو(لبخند)
ات با کلافگی ساختگی دوباره دستی به شکمش کشید
+میبینی مامانی؟ بابات هی میخواد بیاد بینمون!
+ولی از اونجایی که خیلی مهربونم بهت میگم که باباییتم میخواد ببینتت
جیمین از رفتاراش خندش میگرفت ، چطور میتونست هم شوخ باشه و هم خستگی و این وظیفه رو تحمل کنه؟
چندثانیه نگذشته بود که با تموم شدن حرف ات ، فرشتشون لگد محکمی به شکمش زد
ات ویو:
به محض اینکه حرفم تموم شد لگد زد
+ایی پدصگگ چرا میزنییی
جیم با نگرانی سمتم اومد
-هی ات خوبی؟چیشدد؟
چپ بهش نگاه میکردم ، یعنی چی که تا حرف باباش شد لگد زد هوم؟
+همش تقصیر توعه هااا
+نچ نچ نگا کن صب تا شب حرف میزنم قربون صدقش میرم واکنش نشون نمیده، بعد تا اسم باباش میاد پدر منه بدبختو درمیاره با لگدای محکمش
جیمین بلند خندشرفته بود که دوباره لگد زد
این دفعه اعتراضی ادامه دادمم
+یااا جیمینغ ببین بازمم لگد زدد
نگاه خبیثی انداختم بهش با یه لبخند شیطانی که خودش بفهمه منظورمو
+هی شیطون بلا ، چیکار کردی بچه انقد دوستت داره؟هوم؟(لبخند خبیث)
مشخص بود از خنده داره منفجر میشه
یکم بیشتر بهش خیره موندم که پخش زمین شد
-اتت اینا چیه میگیی اخهه(خنده )
با نگرانی سمتش رفتم
+ باشه بابا خیلی خب الان دوباره پرت میشی از روی مبل پایین ، بلند شو تا کار دستمون ندادی(خنده )
(اگه قلمم بد شده یک دنیا قلم معذرت)
جیمین ویو:
پشت سرش رفتم داخل خونه
ایگوو از حرکات کیوتش خندم میگیره، فکر نمیکردم توی زمان بارداری انقدر بچه بشه (لبخند)(توی ذهنش)
بعد از اینکه درو بستم دست به کمر ایستادم
-خب؟خانمِ منتظر چیشده بود که انقدر ذوق داشتی؟
با برگشتن ناگهانیش چندقدم عقب رفتم
+یااا خوبی بهت نیومده هاا! اگه خوشت نمیاد دیگه ابراز علاقه نمیکنم اصلا
روشو برگردوند و با حالت قهر دست به سینه سمت کاناپه جلوی تلویزیون رفت
+ایش..مردم همینشم ندارن قدر نمیدونی که! برو بقیه رو ببین اونوقت خداتم شکر میکنی ، من که اصلا هنوز کاری نکردم
همونطور که غر میزد کانال تلویزیون رو بالا پایین میکرد
جیمین دیگه نتونست خندش رو کنترل کنه با شدت خنده سمتش رفت و سوالی نگاش میکرد
-یاا چقدر غر میزنی تو بچه(خنده تعجبی)
کنارش نشست و دستشو دور همسرش انداخت و به خودش نزدیک تر کرد
-نمیخوای برام تعریف کنی تمرپز چه اتفاقایی افتاد؟
ات با شنیدن این حرف با ذوق سریع به سمتش برگشت ، انگار منتظر این لحظه بود
+وای خوب شد گفتی!
و شروع کرد توضیح دادن با رسم شکل و حرکات دستش
همینجوری بهش خیره بود و با دقت گوش میداد که با شنیدن جمله [ هوف...خب دیگه تموم شد همینا بود، وای نفسم گرفت انقدر حرف زدم ] ، یه ابروش رو بالا برد و حالت متفکرانه ای به خودش گرفت
-چه جالب، فقط ات یه سوال
به ارومی سرش رو بالا اورد و به همسرش نگاه کرد
+بله؟
-مطمئنی تمام روز خونه بودی؟ این همه اتفاقات تعریف کردنی اونم توی یه روز خونه موندن ممکن نیست
ات که فکر میکرد قسمتی از حرفش رو متوجه نشده ، با حرص کوسن روی کاناپه رو برداشت و سمتش پرت کرد
+یاا بچه پرو برو خودتو مسخره کنن
جیمین با خنده دستاشو به صورت تسلیم جلوی صورتش گرفت تا حداقل ناقص نشه
-باشه باشه اروم باش ( خنده)
+ایش جیمینا خسته شدم
تموم شدن حرفش مصادف ظد با لم دادنش روی کاناپه
+نمیفهمم چیکار کردم مگه که انقدر خستم
همسرش رو درک میکرد و میدونست نگه داری یه موجود سنگین کار اسونی نیست و خستگی میاره
جیمین ویو:
خوشحال بودم که امشب رو تونستم بیشتر بخندومش ، حداقل جای اون مدتی که نیستم رو پر میکنه...البته امیدوارم!
اروم نزدیکش شدم و رو به روش نشستم
-همش بخاطر این فرشتس، یکم دیگه تحمل کنی به دنیا میاد ، باشه پرنسس؟
با لبخند قشنگش بهم نگاه میکرد ، هوم چقدر خوبه که حداقل میتونه ارامش داشته باشه
لبخند و نگاه ارومش انقدری زیبا بود که بهم دلگرمی میداد!
نگاهی به شکمش کرد و نوازشش کرد ، شروع کرد به صحبت
+اوهوم تو راست میگی جیمینی
+مامانی زود به دنیا بیا باشه؟خیلی سنگین شدی اخه ، منم دلم میخواد زودتر ببینمت خب؟
با لحظه به لحظه امشب به فکر این میوفتم که وقتی نیستم چی؟
حتما تا الان هم کلی با خودش و بچمون حرف زده
واقعا حس مادرانه خیلی قشنگه:)
-هی ات چرا فقط از طرف خودت حرف میزنی؟بگو باباییشم نیخواد ببینه فرشتشو(لبخند)
ات با کلافگی ساختگی دوباره دستی به شکمش کشید
+میبینی مامانی؟ بابات هی میخواد بیاد بینمون!
+ولی از اونجایی که خیلی مهربونم بهت میگم که باباییتم میخواد ببینتت
جیمین از رفتاراش خندش میگرفت ، چطور میتونست هم شوخ باشه و هم خستگی و این وظیفه رو تحمل کنه؟
چندثانیه نگذشته بود که با تموم شدن حرف ات ، فرشتشون لگد محکمی به شکمش زد
ات ویو:
به محض اینکه حرفم تموم شد لگد زد
+ایی پدصگگ چرا میزنییی
جیم با نگرانی سمتم اومد
-هی ات خوبی؟چیشدد؟
چپ بهش نگاه میکردم ، یعنی چی که تا حرف باباش شد لگد زد هوم؟
+همش تقصیر توعه هااا
+نچ نچ نگا کن صب تا شب حرف میزنم قربون صدقش میرم واکنش نشون نمیده، بعد تا اسم باباش میاد پدر منه بدبختو درمیاره با لگدای محکمش
جیمین بلند خندشرفته بود که دوباره لگد زد
این دفعه اعتراضی ادامه دادمم
+یااا جیمینغ ببین بازمم لگد زدد
نگاه خبیثی انداختم بهش با یه لبخند شیطانی که خودش بفهمه منظورمو
+هی شیطون بلا ، چیکار کردی بچه انقد دوستت داره؟هوم؟(لبخند خبیث)
مشخص بود از خنده داره منفجر میشه
یکم بیشتر بهش خیره موندم که پخش زمین شد
-اتت اینا چیه میگیی اخهه(خنده )
با نگرانی سمتش رفتم
+ باشه بابا خیلی خب الان دوباره پرت میشی از روی مبل پایین ، بلند شو تا کار دستمون ندادی(خنده )
(اگه قلمم بد شده یک دنیا قلم معذرت)
۱۵.۷k
۲۲ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.