وقتی ویارش داری،باید بره سفرکاری part 1
مدتی بود از وجود یک فرشته توی زندگیشون باخبر شده بودن، همگی خوشحال بودن و تمام تلاششون رو میکردن تا اون کوچولو سالم پا به این دنیا بزاره
جیمین از همه لحاظ مراقب همسر وَ فرشته کوچولوش بود، نمیزاشت اب توی دل هیچکدومشون تکون بخوره؛ حتی گاهی اوقات اگر نیاز میشد از برادراش کمک میگرفت و هیچ چیزی رو دریغ نمیکرد!
ات ویو:
حدودا ۷ ماه گذشته بود ،کم کم شکمم بزرگ شده بود. کارکردن زیاد سخت نبود ولی به هرحال بعضی مواقع نیاز به کمک داشتم.
جلوی تلویزیون نشسته بودم داشتم توی سایت وسایل بچه رو نگاه میکردم تا زمان به دنیا اومدنش حداقل یه سری چیزا رو اماده کنم.
مشغول بودم با لحن شیرینی که خبر میداد متپجه جیمین شدم
-چاگیا! من دارم میرم بیرون چیزی دلت نمیخواد برات بخرم؟
همونطور که ساعتش رو روی مچش میبست اروم به همسرش نزدیک شد و بالای سرش ایستاد
هردو لبخند زیبا و دلنشینی روی صورتشون بود
با وجود مشغله های زیاده جیمن ،بازم تمام تلاششون رو میکردن زندگی رو با ارامش بگذرونن
سرش رو بالا اورد به چشمای تیله ای همسرش چشم دوخت لبخندش پررنگ تر شد
دستش رو نوازش کرد و استین لباسش رو به بازی گرفت
+عامم جیمینا...
با تردید حرف میزد سرش رو پایین انداخت ، از بس هوس خوراکی کرده بود دیگه روش نمیشد از جیمین چیزی بخواد!
با لبخند دستی روی سر مامان کوچولوش کشید و با موهاش بازی کرد
-چیزی هوس کردی؟
دختر با خجالت سرش رو بالا اورد و تایید کرد
از کیوت بودن دختر رو به روشدلش ضعف میرفت
سعی میکرد لبخندشو کنترل کنه
-هی اشکالی نداره خجالت نکش!
کمی صداش رو صاف کرد و با لحن اروم تر خنده توی گلویی کرد
-این طبیعیه چاگی ، بخاطرش نگران نباش تو هرچقدرم بخوای من برات فراهم میکنم!
دسته مزاحمی از موهاش که اجازه نمیداد زیبایی صورتش رو ببینه کنار زد
-درضمن، ازت ممنونم که سختیش رو تحمل میکنی تا یه غضو به خانوادمون اضافه کنی
دختر با شنیدن این حرف ها خجالت زده راضی تر شد ، لبخند پررنگی زد و از جاش بلند شد
با حالت کیوتی دستاشو به نشونه شمارش جلو اورد و با بچه توی شکمش صحبت کرد
+مرسی جیمینی، خب مامانی چی میخوای بگم بابات بیاره؟
به شکمش نگاهی انداخت و ادامه داد
+لواشک دلت میخواد؟شکلات هم میخوای؟اوه!توی این فصل الوچه از کجا بیارم برات کوچولو؟امیدوارم باباییت بتونه پیدا کنه
با گفتن هرجمله یکی از انگشتاش رو باز میکرد تا تعداد خوراکی هارو حساب کنه
جیمین از رفتار بچگونش خندش گرفت و خیره نگاهش کرد
-یعنی داری میگی همه اینارو اون بچه بهت گفت؟
دخترک خنده ضایع و خجالتی کرد، سعی کرد جمعش کنه
+عاا اره دیگه جیمینا، تو مامان نیستی نمیتونی از الان با بچت حرف بزنی درک نمیکنی
+زود باش برو به کارت برس سر راهت اینارو هم بخر برای من بیار
دستش رو پشت جیمین گذاشت و با زور کمی که داشت سمت بیرون هدایتش کرد
جیمین با خنده جلو میرفت که به در رسیدن
-باشه باشه وایسا!(خنده)
-فرشته کوچولوی بابا نمیخواد اجازه بده مامانشو بغل کنم؟
ات که از خداش بود بغلش کنه اروم سمتش رفت
+چرا اتفاقا!خیلی دلش برای باباش تنگ شده
+ولی مامانش میترسه مثل دفعه قبل یهو حالش بد بشه و نتونه دیگه بغلت کنه!
جیمین لبخند ارامش بخشی زد اغوشش رو باز کرد
-نگران نباش من خوب اون جوجه رو میشناسم!از باباش خوشش میاد مطمئنم اینسری حالت بد نمیشه
و اروم همسرش رو به اغوش کشید و عطر خوشبوی موهاش رو وارد ریه هاش کرد
(شرط ۳۰ کامنت،۳۰ لایک؟)
جیمین از همه لحاظ مراقب همسر وَ فرشته کوچولوش بود، نمیزاشت اب توی دل هیچکدومشون تکون بخوره؛ حتی گاهی اوقات اگر نیاز میشد از برادراش کمک میگرفت و هیچ چیزی رو دریغ نمیکرد!
ات ویو:
حدودا ۷ ماه گذشته بود ،کم کم شکمم بزرگ شده بود. کارکردن زیاد سخت نبود ولی به هرحال بعضی مواقع نیاز به کمک داشتم.
جلوی تلویزیون نشسته بودم داشتم توی سایت وسایل بچه رو نگاه میکردم تا زمان به دنیا اومدنش حداقل یه سری چیزا رو اماده کنم.
مشغول بودم با لحن شیرینی که خبر میداد متپجه جیمین شدم
-چاگیا! من دارم میرم بیرون چیزی دلت نمیخواد برات بخرم؟
همونطور که ساعتش رو روی مچش میبست اروم به همسرش نزدیک شد و بالای سرش ایستاد
هردو لبخند زیبا و دلنشینی روی صورتشون بود
با وجود مشغله های زیاده جیمن ،بازم تمام تلاششون رو میکردن زندگی رو با ارامش بگذرونن
سرش رو بالا اورد به چشمای تیله ای همسرش چشم دوخت لبخندش پررنگ تر شد
دستش رو نوازش کرد و استین لباسش رو به بازی گرفت
+عامم جیمینا...
با تردید حرف میزد سرش رو پایین انداخت ، از بس هوس خوراکی کرده بود دیگه روش نمیشد از جیمین چیزی بخواد!
با لبخند دستی روی سر مامان کوچولوش کشید و با موهاش بازی کرد
-چیزی هوس کردی؟
دختر با خجالت سرش رو بالا اورد و تایید کرد
از کیوت بودن دختر رو به روشدلش ضعف میرفت
سعی میکرد لبخندشو کنترل کنه
-هی اشکالی نداره خجالت نکش!
کمی صداش رو صاف کرد و با لحن اروم تر خنده توی گلویی کرد
-این طبیعیه چاگی ، بخاطرش نگران نباش تو هرچقدرم بخوای من برات فراهم میکنم!
دسته مزاحمی از موهاش که اجازه نمیداد زیبایی صورتش رو ببینه کنار زد
-درضمن، ازت ممنونم که سختیش رو تحمل میکنی تا یه غضو به خانوادمون اضافه کنی
دختر با شنیدن این حرف ها خجالت زده راضی تر شد ، لبخند پررنگی زد و از جاش بلند شد
با حالت کیوتی دستاشو به نشونه شمارش جلو اورد و با بچه توی شکمش صحبت کرد
+مرسی جیمینی، خب مامانی چی میخوای بگم بابات بیاره؟
به شکمش نگاهی انداخت و ادامه داد
+لواشک دلت میخواد؟شکلات هم میخوای؟اوه!توی این فصل الوچه از کجا بیارم برات کوچولو؟امیدوارم باباییت بتونه پیدا کنه
با گفتن هرجمله یکی از انگشتاش رو باز میکرد تا تعداد خوراکی هارو حساب کنه
جیمین از رفتار بچگونش خندش گرفت و خیره نگاهش کرد
-یعنی داری میگی همه اینارو اون بچه بهت گفت؟
دخترک خنده ضایع و خجالتی کرد، سعی کرد جمعش کنه
+عاا اره دیگه جیمینا، تو مامان نیستی نمیتونی از الان با بچت حرف بزنی درک نمیکنی
+زود باش برو به کارت برس سر راهت اینارو هم بخر برای من بیار
دستش رو پشت جیمین گذاشت و با زور کمی که داشت سمت بیرون هدایتش کرد
جیمین با خنده جلو میرفت که به در رسیدن
-باشه باشه وایسا!(خنده)
-فرشته کوچولوی بابا نمیخواد اجازه بده مامانشو بغل کنم؟
ات که از خداش بود بغلش کنه اروم سمتش رفت
+چرا اتفاقا!خیلی دلش برای باباش تنگ شده
+ولی مامانش میترسه مثل دفعه قبل یهو حالش بد بشه و نتونه دیگه بغلت کنه!
جیمین لبخند ارامش بخشی زد اغوشش رو باز کرد
-نگران نباش من خوب اون جوجه رو میشناسم!از باباش خوشش میاد مطمئنم اینسری حالت بد نمیشه
و اروم همسرش رو به اغوش کشید و عطر خوشبوی موهاش رو وارد ریه هاش کرد
(شرط ۳۰ کامنت،۳۰ لایک؟)
۲۱.۲k
۱۵ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.