سلام ema عزیز
سلام ema عزیز
روز 342
آروم به دور از چشم آقاجون و مامان جون رفته بودم سروقت گرامافون ، کنجکاوی کودکانه برام سوال بود که چطوری این صفحه میچرخه و سوزن که آروم کل اون صفحه را ترجمه میکنه و صدایی که از داخل شیپور فرباد زنان من مجذوب خودش کرده بود.
آروم و بی صدا با هزاران احتمال و ترسی که داشتم آروم صفحه را برداشتم و با هزار معادله سخت و راه حل های تکراری با استرس زیاد صفحه را جا دادم ، سوزن آروم چرخوندن و منتظر خواندن شدم ، تمام دانه های ماسه ای ساعت شنی انگاری اسیر طوفان شده بودند و زمان به سرعت میگذشت و انتظار صدای آهنگ گوش های من تیز کرده بود
اما هیچ خبری نبود
صفحه ثابت سر جای خودش مونده بود و من ترس کودکی همراهم بود که نکن خرابکاری کرده ام و کلا دستگاه دیگه نمیخونه ، ترس بر من قالب شد و صدای پایی مرا مضطرب کرد
صدای عصا هم نوا با قدمهای بابا جون ، خبر رسیدن و نزدیک شدن میداد
فرصت جدا کردن صفحه را به خاطر عجله و سوزنی که باز گیر کرده بود اسیرم کرد
و من با تمام ترسی که داشتم فقط فقط آرام گوشه ای را پناهگاه خودم کردم ، پشت در ، لابه لایه پرده ، امان از این پاهای کوچنی که انگشتانش مرا لو داد.
آقا جون اومد آروم بدون توجه به گرامافون آروم روی تخت نشست و صدای خنده اش بلند شد و گفت بیا بیرون پدر سوخته حالا میخوای من بترسونی
من خودم از ترس مرده بودم
کاری نمیشد کرد
آروم اسیر بغلش شدم و گریه میکردم
و بیخبر از همه چی اعتراف
ترس از دست دادن ، تنبیه شدن و ترس کودکی
قصه ام با هزاران بغض و اشک های بی امان تمام شد
بوسه ای همراه گرمی دست آقاجون روی پیشانی ام خانه کرد
بلند شد با هم سمت دستگاه رفتیم ، چشمانم هنوز موج میزد
و آقاجون زیر سیبیلی میخندید و من باز میترسیدم که چرا صدایی نمی آید
همه چی از نو شروع شد
سوزن کنار زد ، صفحه را برداشت و از من خواست که از نو تمام کار هوایی را میگه انجام بدم
آروم صفحه را توی دستگاه قرار دادم
دستگاه را کوک کردم و صفحه شروع به چرخیدن کرد
آروم دست من گرفت و سوزن سمت انتهای صفحه گذاشت و دستگاه شروع کرد به خواندن
تمام
من محو صفحه و صدا شدم
آهنگ با صدا همسو شد و صدایی خانمی این چنین می آمد
افسرده از این عشق رسوا میروم
دلخسته از این بار غمها میروم
تنها شدم . تنهای تنها میروم
ای با دل دیوانه من آشنا
ای از من و افسانه های من جدا
تنها شدم . تنهای تنها میروم
ای همه خواب و خیالم . خواهم که بازآیی کنارم
روشن کنی شبهای تارم
بی تو من کسی ندارم . بیا دگر که بیقرارم...
آقاجون رفت ، خونه کلا ساکت شد ، مامان جون رفت خونه بی چراغ شد ، گرامافون هم اسیر تنهایی خونه شده و اصلا کسی یادش نیست که دستگاهی هست .
دست نوشته های ذهن یک دیوانه
روز 342
آروم به دور از چشم آقاجون و مامان جون رفته بودم سروقت گرامافون ، کنجکاوی کودکانه برام سوال بود که چطوری این صفحه میچرخه و سوزن که آروم کل اون صفحه را ترجمه میکنه و صدایی که از داخل شیپور فرباد زنان من مجذوب خودش کرده بود.
آروم و بی صدا با هزاران احتمال و ترسی که داشتم آروم صفحه را برداشتم و با هزار معادله سخت و راه حل های تکراری با استرس زیاد صفحه را جا دادم ، سوزن آروم چرخوندن و منتظر خواندن شدم ، تمام دانه های ماسه ای ساعت شنی انگاری اسیر طوفان شده بودند و زمان به سرعت میگذشت و انتظار صدای آهنگ گوش های من تیز کرده بود
اما هیچ خبری نبود
صفحه ثابت سر جای خودش مونده بود و من ترس کودکی همراهم بود که نکن خرابکاری کرده ام و کلا دستگاه دیگه نمیخونه ، ترس بر من قالب شد و صدای پایی مرا مضطرب کرد
صدای عصا هم نوا با قدمهای بابا جون ، خبر رسیدن و نزدیک شدن میداد
فرصت جدا کردن صفحه را به خاطر عجله و سوزنی که باز گیر کرده بود اسیرم کرد
و من با تمام ترسی که داشتم فقط فقط آرام گوشه ای را پناهگاه خودم کردم ، پشت در ، لابه لایه پرده ، امان از این پاهای کوچنی که انگشتانش مرا لو داد.
آقا جون اومد آروم بدون توجه به گرامافون آروم روی تخت نشست و صدای خنده اش بلند شد و گفت بیا بیرون پدر سوخته حالا میخوای من بترسونی
من خودم از ترس مرده بودم
کاری نمیشد کرد
آروم اسیر بغلش شدم و گریه میکردم
و بیخبر از همه چی اعتراف
ترس از دست دادن ، تنبیه شدن و ترس کودکی
قصه ام با هزاران بغض و اشک های بی امان تمام شد
بوسه ای همراه گرمی دست آقاجون روی پیشانی ام خانه کرد
بلند شد با هم سمت دستگاه رفتیم ، چشمانم هنوز موج میزد
و آقاجون زیر سیبیلی میخندید و من باز میترسیدم که چرا صدایی نمی آید
همه چی از نو شروع شد
سوزن کنار زد ، صفحه را برداشت و از من خواست که از نو تمام کار هوایی را میگه انجام بدم
آروم صفحه را توی دستگاه قرار دادم
دستگاه را کوک کردم و صفحه شروع به چرخیدن کرد
آروم دست من گرفت و سوزن سمت انتهای صفحه گذاشت و دستگاه شروع کرد به خواندن
تمام
من محو صفحه و صدا شدم
آهنگ با صدا همسو شد و صدایی خانمی این چنین می آمد
افسرده از این عشق رسوا میروم
دلخسته از این بار غمها میروم
تنها شدم . تنهای تنها میروم
ای با دل دیوانه من آشنا
ای از من و افسانه های من جدا
تنها شدم . تنهای تنها میروم
ای همه خواب و خیالم . خواهم که بازآیی کنارم
روشن کنی شبهای تارم
بی تو من کسی ندارم . بیا دگر که بیقرارم...
آقاجون رفت ، خونه کلا ساکت شد ، مامان جون رفت خونه بی چراغ شد ، گرامافون هم اسیر تنهایی خونه شده و اصلا کسی یادش نیست که دستگاهی هست .
دست نوشته های ذهن یک دیوانه
۱۵.۶k
۱۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.