🍁
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#هوس_خان👑
#پارت10
خیالت راحت بشه تو کنار خواهرت میمونی حالا هر جایی که باشه لبخندی زد و من احساس کردم این دختربچه به سادگی یه لبخند میتونه دنیای من و زیرو کنه
هوس برانگیز بود و بدن لاغرش...
لبخند روی صورتش...
چشمای رنگیش..
موهای به رنگ مخمل طلاییش...
هوس انگیز بود تصور این دختر روی تخت خوابم امشب به جای خواهرش تمام وجودمو به آتیش می کشید
فتح کردن این زیبای کوچک برای من اوج لذت که هیچ نهایت شهوت خواستن بود و برای رسیدن به این لذت برای چشیدن این شراب ناب باید قدم به قدم پیش میرفتم
نباید خطایی میکردم باید سنجیده رفتار میکردم تا کم کم راه برای رسیدن بهش باز بشه
زیاد کنارش نمودم نمیخواستم حرف و حدیثی پیش بیاد
به طبقه بالا رفتم مهتاب توی اتاق نبود الان کنار دختران نشسته بود از شب بی نظیری که با من گذرانده بود حرف میزد کتمو از تنم در آوردم
نگاهم از پنجره به بیرون بود منتظر رفتن تمام مهمونا بودم میخواستم ببینم مادرم چیکار میکنه میخواستم ببینم چطوری ماهرو اینجا موندگار میکنه
انتظارم طولانی شد و من از انتظار بیزار بودم بالاخره مهمونا عزم رفتن کردن بینشون خبری از ماهرو نبود پنجره رو باز کردم سرکی کشیدم تو ایوان کنار خواهرش ایستاده بود با خیالی راحت و آسوده روی تخت دراز کشیدم و به فرداهایی فکر کردم که قرار بود با این دختر تجربه کنم
حضورش باعث میشد زندگیم پر از هیجان بشه قلبم به طپش بیفته و من انتظار آینده رو بکشم منی که هرگز آینده براپ اهمیتی نداشت....
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#هوس_خان👑
#پارت10
خیالت راحت بشه تو کنار خواهرت میمونی حالا هر جایی که باشه لبخندی زد و من احساس کردم این دختربچه به سادگی یه لبخند میتونه دنیای من و زیرو کنه
هوس برانگیز بود و بدن لاغرش...
لبخند روی صورتش...
چشمای رنگیش..
موهای به رنگ مخمل طلاییش...
هوس انگیز بود تصور این دختر روی تخت خوابم امشب به جای خواهرش تمام وجودمو به آتیش می کشید
فتح کردن این زیبای کوچک برای من اوج لذت که هیچ نهایت شهوت خواستن بود و برای رسیدن به این لذت برای چشیدن این شراب ناب باید قدم به قدم پیش میرفتم
نباید خطایی میکردم باید سنجیده رفتار میکردم تا کم کم راه برای رسیدن بهش باز بشه
زیاد کنارش نمودم نمیخواستم حرف و حدیثی پیش بیاد
به طبقه بالا رفتم مهتاب توی اتاق نبود الان کنار دختران نشسته بود از شب بی نظیری که با من گذرانده بود حرف میزد کتمو از تنم در آوردم
نگاهم از پنجره به بیرون بود منتظر رفتن تمام مهمونا بودم میخواستم ببینم مادرم چیکار میکنه میخواستم ببینم چطوری ماهرو اینجا موندگار میکنه
انتظارم طولانی شد و من از انتظار بیزار بودم بالاخره مهمونا عزم رفتن کردن بینشون خبری از ماهرو نبود پنجره رو باز کردم سرکی کشیدم تو ایوان کنار خواهرش ایستاده بود با خیالی راحت و آسوده روی تخت دراز کشیدم و به فرداهایی فکر کردم که قرار بود با این دختر تجربه کنم
حضورش باعث میشد زندگیم پر از هیجان بشه قلبم به طپش بیفته و من انتظار آینده رو بکشم منی که هرگز آینده براپ اهمیتی نداشت....
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
۸.۴k
۱۵ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.