جاذبه ی چشمات

جاذبه ی چشمات ❤
پارت ۱۷۰ 💜
بعد دوساعت همه ی بچه ها اومدن که دوره شروع شد
تو فکر بودم که متوجه عرفانی شدم که نگاهش به پریا بود عرفانی که من میشناخت به هیچ دختری اینطوری نگاه نمیکرد نگاهش متفاوت بود و حس عاشقانه داشت
وایی نکنه 😍
خب نمیشه باید برم بخدا الانه که از کنجکاوی بمیرم
وجدان :همون فضولی دیگه
-فعلا شما خفه کسی نظر نخواست
بیخیال جی جی شدم
خواستم پیش عرفان برم که صدای رادین منو متوجه خودش کرد ........
رها یلحظه
برگشتم سمتش که ........
از زبون عرفان ....
رفتیم خونه رادین قرار شد مهموناش بیان و باهم آشنا شیم
داشتیم دوتایی گپ میزدیم که مهمونا رسیدن
رادین :من الان میام
به رو به روم خیره بودم که دو تا پسر که یکی ست جین زده بود و دومی ست مشکی اومدن داخل که متوجه من شدن
مشکی پوش :معرفی نمیکنی !؟
که رادین گفت :عرفان پسر عموی رها و رو به من پرهام دوس پسر بیتا
خب پس آقا پرهام یا همون مشکی پوش دل بیتا خانوم رو بردن بنظرم پسر خوب و با شخصیت و مغروری میومد شخصیت متفاوتی داره از نظر من
پسری که با پرهام اومده بود اومد جلو :پیام هستم خوشبختم عرفان خان
-همچنین آقا پیام
پسر مغرور و جدی به نظر میومد
داشتیم حرف میزدیم که ی صدایی باعث شد کنارمو نگاه کنم البته طوری که کسی نفهمه
واو یه دختر خیلی خوشکل و جذاب و دوست داشتنی
چهره ی خوشکل و بامزه ای داشت و با اون قد کوتاهش همخونی میکرد و صدای خیلی قشنگی که دلبری میکرد و هر پسری رو میتونست سمت خودش بکشه
وجدان :خاک عالم آبرو هرچی پسره بردی تو
-خفه من از اون پسرا نیستم که دل ببندم به دختر کلا میدونی که از دخترا بدم میاد
اینم یکی از اونا چه فرقی داره
وجدان :اره ارواح عمت پس تازه من بودم داشتم از قد و بالاش تعریف میکردم نه
-برو بابا
بیخیال سوهان روح شدم و نشستم رو مبل
هر لحظه صورتش میومد تو ذهنم و صداش تو گوشم میپیچید
از دخترا بدم میومد ولی این دختر ی فرق خیلی خواسی بینشون داشت که نمیدونم چی بود
نظر بدید
بنظرتون چی میشه
عرفان چیکار میکنه ؟
دیدگاه ها (۲۱)

پارت ۱۷۱ جاذبه ی چشمات ❤ از زبون عرفان .....حس عجیبی داشتم ی...

پارت ۱۷۲ جاذبه ی چشمات ❤ که بلندش کردم و بردمش تو اتاق و رو ...

جاذبه ی چشمات ♥ پارت ۱۶۹ 💗 از زبون رها.......با رادین رفتم ب...

جاذبه ی چشمات ❤ پارت ۱۶۸ 💞 فارس دادم و بعد یک ساعت پیک اومد ...

( part 1 ) Who would have thought I would fall in love with ...

هـ؋ـت وارث🍷Part2۸سرم رو دوباره سمتش برگردونم و گفتم:تهیونگ: ...

"سرنوشت "p,20...زنی رو توی عمارت دیدم که بچه ی گوگولی و خجال...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط