𝑫𝒊𝒍𝒆𝒎𝒎𝒂 𝒍𝒐𝒗𝒆 "Pt⁸⁴"
𝑫𝒊𝒍𝒆𝒎𝒎𝒂 𝒍𝒐𝒗𝒆 "Pt⁸⁴"
از شدت حرص بد..نم میلرزید. لعنتی لعنتی!
م.ج: پسرم حالت خوبه؟! سرخ شدی!
نفس عمیقی کشیدم و نگاهی به مادر جونسو انداختم، نگاه خیره آرا رو حس میکردم اما حتی لحظه ای بهش چشم نمیدادم...
اگه هرکسی به جز آرا بود الان اینقدر کتکش زده بودم که الان مرده بود.
کوک: _نه خوبم... مرسی
میز رو جمع کردن و همگی توی سالن نشستن و آرا خانوم بلاخره گوشیش رو برداشت.
یهو با صدای ضعیفی گفت: +ای خدا خاک به سرم.
پ.آ: چرا خاک به سرت؟! چیشده مگه؟!
آرا: +ه..ه..هیچی بابا جون!
سریع از جاش پاشد و سمت راهرو پا تند کرد.
الکی گوشیم رو برداشتم و گفتم...
کوک: _با اجازه! زنگ خورد!
و سمت راهرو پا تند کردم و سریع وارد اتاق جییونگ شدم که آرا سمتم دویید.
آرا: +ببخشید پیامت رو...
نمیدونم چی تو صورتم دید که سکوت کرد.
عصبی خیره اش بودم که آروم و معصوم ل..ب زد: +کاری کردم؟!
خشمگین جلو رفتم و مچ دستش رو گرفتم.
حواسم بود که فشاری ندم که دردش بگیره اما عصبی توپیدم: _این چه کوفتیه ت..نت کردی هان؟!
چند ثانیه هنگ کرد و بعد به سر و پاش نگاهی انداخت و تخس دستش رو بیرون کشید و گفت:
آرا: +هی هی مگه چشه؟! طرز لباس پوشیدن من دقیقا چشه؟! برای همین از صبح سگ شدی؟!
حرفاش عصبانیتم رو صدبرابر کرد... جلو تر رفتم که عقب رفت: _چه زری داری میزنی؟!
آرا: +بهتر نیست بگم تو داری چه زری میزنی؟! دو روز وارد زندگیم شدی حق نداری بهم بگی چی بپوشم و چی نپوشم!
از شدت حرص بد..نم میلرزید. لعنتی لعنتی!
م.ج: پسرم حالت خوبه؟! سرخ شدی!
نفس عمیقی کشیدم و نگاهی به مادر جونسو انداختم، نگاه خیره آرا رو حس میکردم اما حتی لحظه ای بهش چشم نمیدادم...
اگه هرکسی به جز آرا بود الان اینقدر کتکش زده بودم که الان مرده بود.
کوک: _نه خوبم... مرسی
میز رو جمع کردن و همگی توی سالن نشستن و آرا خانوم بلاخره گوشیش رو برداشت.
یهو با صدای ضعیفی گفت: +ای خدا خاک به سرم.
پ.آ: چرا خاک به سرت؟! چیشده مگه؟!
آرا: +ه..ه..هیچی بابا جون!
سریع از جاش پاشد و سمت راهرو پا تند کرد.
الکی گوشیم رو برداشتم و گفتم...
کوک: _با اجازه! زنگ خورد!
و سمت راهرو پا تند کردم و سریع وارد اتاق جییونگ شدم که آرا سمتم دویید.
آرا: +ببخشید پیامت رو...
نمیدونم چی تو صورتم دید که سکوت کرد.
عصبی خیره اش بودم که آروم و معصوم ل..ب زد: +کاری کردم؟!
خشمگین جلو رفتم و مچ دستش رو گرفتم.
حواسم بود که فشاری ندم که دردش بگیره اما عصبی توپیدم: _این چه کوفتیه ت..نت کردی هان؟!
چند ثانیه هنگ کرد و بعد به سر و پاش نگاهی انداخت و تخس دستش رو بیرون کشید و گفت:
آرا: +هی هی مگه چشه؟! طرز لباس پوشیدن من دقیقا چشه؟! برای همین از صبح سگ شدی؟!
حرفاش عصبانیتم رو صدبرابر کرد... جلو تر رفتم که عقب رفت: _چه زری داری میزنی؟!
آرا: +بهتر نیست بگم تو داری چه زری میزنی؟! دو روز وارد زندگیم شدی حق نداری بهم بگی چی بپوشم و چی نپوشم!
۱۴.۳k
۰۳ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.