𝑫𝒊𝒍𝒆𝒎𝒎𝒂 𝒍𝒐𝒗𝒆 "Pt⁸⁵"
𝑫𝒊𝒍𝒆𝒎𝒎𝒂 𝒍𝒐𝒗𝒆 "Pt⁸⁵"
سرد نگاهش کردم و قدمی عقب رفتم.
کوک: _اوکی! حرف آخرته؟!
یه لحظه حس کردم مردمک چشمهاش لرزید.
آرا: +م..منظورت چیه؟!
پوزخندی زدم و تهدید وار گفتم: _یک بار میگم!
نگاه مظلومش رو که دیدم ادامه دادم:
کوک: _حرف حرفه منه! یکبار ازت میخوام و اگه جوابت چشم نباشه دفعه دوم منی وجود ندارم که دیگه بهش چشم بگی، میتونی به حرفام گوش کنی باش نمیتونی نباش!
چند ثانیه نگاهم کرد و حس کردم چشماش کمی زیادی براق شد... اما برخلاف چشماش با جسارت ل..ب زد: +اوکی همینجا تموم شه بهتره!
و بی توجه به منِ میخکوب شده بهم ت..نه زد و از اتاق خارج شد.
همونطور کپ کرده به یک نقطه کور دیوار خیره بودم... کم پیش میومد کسی رو به روی من اینقدر جسارت به خرج بده و ازم اطاعت نکنه!
نمیدونم چرا اینقدر از رفتارش حرصی بودم.
نفس عمیقی کشیدم و با شوک از اتاق خارج شدم.
وارد دستشویی شدم و آبی به دست و روم زدم و خارج شدم.
سعی کردم سرد رفتار کنم و وانمود کنم که اصلا این دختر کوچولو برام مهم نیست!
وارد سالن که شدم جون سو نگاه مشکوکی بهم کرد.
اما من بی توجه به همچی رفتم و سر جای قبلیم نشستم...
رو کردم سمت مادر جون سو و گفتم:
کوک: +خاله جون دیشب بهتون خیلی زحمت دادم اما خب نمیشه بیشتر از این...
حرفم رد قطع کرد و تند تند گفت: امکان نداره بزارم بری اصلااا... تو پسر خودمی یک هفته کمتر نمیشه که بری! عمرا...
اومدم چیزی بگم ته بابای جونسو گفت:
پ.ج: آرا جونگکوک اصلا نباید بری!
[بیایدددد پارت خواستید حالا دعوا ببینید!... هعییییی... ولی صبور باشید و نترسیدددد]
سرد نگاهش کردم و قدمی عقب رفتم.
کوک: _اوکی! حرف آخرته؟!
یه لحظه حس کردم مردمک چشمهاش لرزید.
آرا: +م..منظورت چیه؟!
پوزخندی زدم و تهدید وار گفتم: _یک بار میگم!
نگاه مظلومش رو که دیدم ادامه دادم:
کوک: _حرف حرفه منه! یکبار ازت میخوام و اگه جوابت چشم نباشه دفعه دوم منی وجود ندارم که دیگه بهش چشم بگی، میتونی به حرفام گوش کنی باش نمیتونی نباش!
چند ثانیه نگاهم کرد و حس کردم چشماش کمی زیادی براق شد... اما برخلاف چشماش با جسارت ل..ب زد: +اوکی همینجا تموم شه بهتره!
و بی توجه به منِ میخکوب شده بهم ت..نه زد و از اتاق خارج شد.
همونطور کپ کرده به یک نقطه کور دیوار خیره بودم... کم پیش میومد کسی رو به روی من اینقدر جسارت به خرج بده و ازم اطاعت نکنه!
نمیدونم چرا اینقدر از رفتارش حرصی بودم.
نفس عمیقی کشیدم و با شوک از اتاق خارج شدم.
وارد دستشویی شدم و آبی به دست و روم زدم و خارج شدم.
سعی کردم سرد رفتار کنم و وانمود کنم که اصلا این دختر کوچولو برام مهم نیست!
وارد سالن که شدم جون سو نگاه مشکوکی بهم کرد.
اما من بی توجه به همچی رفتم و سر جای قبلیم نشستم...
رو کردم سمت مادر جون سو و گفتم:
کوک: +خاله جون دیشب بهتون خیلی زحمت دادم اما خب نمیشه بیشتر از این...
حرفم رد قطع کرد و تند تند گفت: امکان نداره بزارم بری اصلااا... تو پسر خودمی یک هفته کمتر نمیشه که بری! عمرا...
اومدم چیزی بگم ته بابای جونسو گفت:
پ.ج: آرا جونگکوک اصلا نباید بری!
[بیایدددد پارت خواستید حالا دعوا ببینید!... هعییییی... ولی صبور باشید و نترسیدددد]
۳.۶k
۰۳ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.