P

P2۲💫




-جونم جونم تموم شد بابایی تموم شد قشنگم
&آیی بابا دارم میمیرم
-هششش یکم تحمل کن زود خوب میشی
&بابا
-جونم{موهاشو نوازش می‌کنه و میبوسه}
&بازوم خیلی درد میکنه چیکار کنم
-الهی بمیرم برات بابایی بلند شو قشنگم بهت قرص بدم آهان خوب آروم تر عزیزم خیلی خوب حالا دراز بکش وایسا پتو رو هم بکشم روت
-بابا لطفا بغلم کن
-{دراز می‌کشه رو تخت و یوری رو میکشونتش تو بغلش و گودی گردنش رو آروم میبوسه}
&{دستاشو دور گردنش حلقه می‌کنه و لپشو میبوسه} خیلی دوست دارم بابا
-منم همینطور کوچولوی من
&بابا موهات خیلی بوی خوبی میدن
-عه
&اره
-دخترم یکم بهتری؟
&اره
-خداروشکر پس بخواب عزیزم
&شما که جایی نمیرین
-نه خوشگلم من همینجام
&هوف خداروشکر باشه پس شب بخیر{بیشتر بغلش می‌کنه و می‌خوابه}


یونگی«اروم از بغلم جداش کردم و بدنشو روی تخت صاف کردم و سرشو گذاشتم رو بالشت و پتو رو کشیدم روش و خودمم نشستم بالا سرش و زل زدم بهش حالا که دارم بیشتر دقت میکنم اون خیلی بهم وابسته هست خیلی دوسم داره وقتی به گذشته نگاه میکنم به گذشته ی تباهی که توش من با دستای خودم دخترم رو نابود کرده بودم میبینم که یوری هر لحظه به لحظه منو از صمیم قلب دوست داشته اون با دل صاف و یک رنگش با معصومیت کودکانش با نگاه های زیباش با لبخند های که توش شور و شوق زندگی جریان داشت منو دوستم داشت اما من نسبت به تمام این محبت ها بی تفاوت بودم اون موقع من فقط خودمو می‌دیدم و حواسم به این نبود که یه قلب کوچولویی توی چند قدمیم داره میتپه که بند بند وجودش آغشته شده به مهری که نسبت به من داره امروز حتی اجازه نداد چند دقیقه برم پایین برای درست کردن یه سوپی که پختنش یه ربع طول میکشد پس...پس...چطور وقت های که تور داشتم چهار ماه یا شایدم بیشتر بدون من میموند چطور شب های تاریک و سرد رو تنهایی توی این خونه ی بزرگ میگذروند اون...اون...فقط یه بچه بود چطوری می‌تونست توی این خونه ی بزرگ تنها بمونه شب هایی که رعد و برق میزد چطوری زهر ترک نمیشد....یا‌...یا....شایدم میشد اما چاره ی نداشت بجز موندن و کشیدن دردی که به خاطر نبود پدرش واردار به تحملش شده بود من...من...یعنی...من...اینقدر...پست... بودم...که....همچین...کاری...رو....با....فرشته...ی... خودم.....کردم.....منی...که....فقط...به...خاطر....اینکه....پدر....و....مادرم....یه...ساعت....رفته...بودن.... بیرون....اونم...موقعی...که...من...شیش....سالم....بود....و....تازه...ساعت....هشت....بود....کلی...گریه.‌..کرده....بودم.....و.....نزدیک...بود....از...شدت...ترس....از...حال....برم....منی...که....همچین....کودکی....داشتم...چطور....تونستم....دخترم...رو...وادار....به‌....همچین....کودکی...بکنم...من....من....چقدر.....اشغال.....بودم....که...این....بلاهارو...سرش...اوردم....الان...که...دارم....به...گذشته....فکر...میکنم....چهره...های...شاد...خندان....یوری...از...جلوی....چشمام...رد...میشه...که....بدو....بدو....با...نقاشی....که....توی....دستاش....بود....میومد.....پیشم...تا....بهم...نشونش.....بده.....و.....من....با...یه.... سیلی....و....عربده....جوابش....رو...میدادم.... آخه....مگه‌‌.‌....اون....چند....سالش....بود....که....من.....این...رفتار...هارو....باهاش....داشتم....کم...
کم....با....فکر....کردن...به.....گذشته.....اشکام...مثل...گلوله‌....های.....برف....از...گونه‌.....هام.....سر.....خوردن....نمی‌خواستم....یوری...رو....بیدار....کنم....پس....آروم....بلند....شدم...و....رفتم....تو..... بالکن...و....در....پشت...سرم....بستم....نشستم.....
تا....میتونستم....گریه....کردم... حالم...خیلی....خیلی...بد...بود....همینطوری....داشتم....گریه‌‌.‌....
میکردم.....تا....اینکه....








ادامه دارد...






می‌دونم گریه کردی قصدمم همین بود🫠
دیدگاه ها (۳۳)

P2۳💫&ب..بابا-{سریع اشکاشو پاک می‌کنه و می‌ره پیش یوری و زانو...

P2۴💫{صبح}یوری«با نسیم ملایمی که از پنجره می وزید بیدار شدم و...

P۲۱💫-چقدر درد داری&خیلی دارم می‌سوزم چند ساعتی این دردو دارم...

P2۰💫-خیلی گشنته&نه زیاد-اما من خیلی گشنمه&شما از صبح چیزی خو...

P3🍯-خوشگلم پیتزا میخوری؟&اوم-بیا اینجا بشین قشنگم اهان خوب ب...

پارت : ۱۸

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط