"I fell in love with someone'' (P35)
"I fell in love with someone'' (P35)
بعد از حدود 40 دقیقه رسیدم وارد خونه هه شدم با جسم خواب نامجون روبه رو شدم...
کوک : این چرا خوابیده
تهیونگ : نخوابیده..راستش...بیهوشش کردیم.
کوک : لعنتی!...به هوشش بیارید..
بعد از چند دقیقه سعی کردن نامجون به هوش بیارن بعد از اینکه نامجون به هوش اومد آروم چشم هاشو باز کرد...
کوک : به هوش اومدی
نامجون : چی میخوای جونگکوکاا
کوک : هیچی ازت نمیخوام فقط ازت سوال میپرسم توهم درست جواب بده*نگاه ترسناک*
از زبان ا.ت :
تو باغ داشتم به گیاه ها قشنگ آب میدادم احساس میکردم دستی رو شونم هست با ترسی که بهم وارد شد لرزیدم برگشتم به اون شخص نگاه کردم..
ا.ت : تو اینجا چیکار میکنی
لیا : هیچی اومدم به باغ سر بزنم تورو دیدم
برگشتم شروع به آب دادن گیاه ها کردم...که لیا شروع به صحبت کرد..با حرفش شوکه ای بهم وارد شد..
لیا : رابطت با جونگکوک چطور پیش میره..
با تعجب بهش زل زدم او..ن واقعا ازم چی میخواد
ا.ت : که چی مثلا*جدی*
لیا پوزخندی زد بلند شد اومد طرفم
لیا : دوس داشتم بدونم
ا.ت : الان که میخوای بدونی،..زندگی هر شخصی با گند کاری خودت بهت ربطی نداره چه اتفاقی افتاده خودت با عنوان خانواده این عمارت ندون...
از کنارش رد شدم که یه لحظه ماشین جونگکوک اومد داخل بادیگارد در براش وا کرد. کوک از ماشین پیاده شد. بهش محل ندادم خواستم برم داخل که با صدای جونگکوک وایسادم...ادامه داره
بعد از حدود 40 دقیقه رسیدم وارد خونه هه شدم با جسم خواب نامجون روبه رو شدم...
کوک : این چرا خوابیده
تهیونگ : نخوابیده..راستش...بیهوشش کردیم.
کوک : لعنتی!...به هوشش بیارید..
بعد از چند دقیقه سعی کردن نامجون به هوش بیارن بعد از اینکه نامجون به هوش اومد آروم چشم هاشو باز کرد...
کوک : به هوش اومدی
نامجون : چی میخوای جونگکوکاا
کوک : هیچی ازت نمیخوام فقط ازت سوال میپرسم توهم درست جواب بده*نگاه ترسناک*
از زبان ا.ت :
تو باغ داشتم به گیاه ها قشنگ آب میدادم احساس میکردم دستی رو شونم هست با ترسی که بهم وارد شد لرزیدم برگشتم به اون شخص نگاه کردم..
ا.ت : تو اینجا چیکار میکنی
لیا : هیچی اومدم به باغ سر بزنم تورو دیدم
برگشتم شروع به آب دادن گیاه ها کردم...که لیا شروع به صحبت کرد..با حرفش شوکه ای بهم وارد شد..
لیا : رابطت با جونگکوک چطور پیش میره..
با تعجب بهش زل زدم او..ن واقعا ازم چی میخواد
ا.ت : که چی مثلا*جدی*
لیا پوزخندی زد بلند شد اومد طرفم
لیا : دوس داشتم بدونم
ا.ت : الان که میخوای بدونی،..زندگی هر شخصی با گند کاری خودت بهت ربطی نداره چه اتفاقی افتاده خودت با عنوان خانواده این عمارت ندون...
از کنارش رد شدم که یه لحظه ماشین جونگکوک اومد داخل بادیگارد در براش وا کرد. کوک از ماشین پیاده شد. بهش محل ندادم خواستم برم داخل که با صدای جونگکوک وایسادم...ادامه داره
۴۰.۳k
۲۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.