کارلا:اره دیگه بلاخره هنر من و توعه
کارلا:اره دیگه بلاخره هنر من و توعه
تهیونگ:ولی تو تمومش کردی
کارلا:نه باهم
تهیونگ خندید و گفت:کار را که کرد؟آنکه تمام کرد
کارلا هم خندید:باشه پس من انجامش دادم
تهیونگ:خوبه
شروع کردن خوردن غذا و از خوشمزه بودنش تعریف میکردن،میخندیدن و حرف میزدن اما تهیونگ هنوز فکرش پیش اون خواب بود و تصمیم گرفت وقتی کارلا خوابید یکی از پیرهن های پدربزرگش رو بسوزونه و ببینه چی میشه؟واقعا چیزی وجود داره یا همش فقط یک خواب بود
ولی اون برگه ای که توی خواب بین خاکسترهای پیرهن سوخته ی پدربزرگش دراومده بود چی بود؟شاید اصلا همه چی بخاطر همین برگه باشه اما مگه میشه از سوزوندن یک پارچه برگه ای از بین خاکسترها دربیاد
این غیرممکنه
غذاشون خوردن و بعد از حرف زدن و خندیدن کارلا گفت:فک کنم کم کم داره خوابم میاد
تهیونگ یکی از ابروهاشو برد بالا:تو؟تو و خواب؟داری جدی میگی؟مگه میشه تو الان بخوابی تا وقتی ساعت ۲ یا ۳ نصف شب نشه مگه میشه کارلا بِل خفاش شب بخوابه؟
کارلا ی عالمه بهش خندید:نمیدونم یهو خوابم گرفت از صبح بیدار شدم و الانم سیر شدم دیگه من میرم رو تخت ولی نیم ساعت اینطوری طول میکشه تا بخوابم
تهیونگ شونه ای بالا انداخت:یکی از عجایب هفتگانه است،شایدم معجزه...برو بخواب من هنوز هستم
کارلا باز هم خندید و سر تکون داد:چته تهیونگ حالا ی بار خوابم اومد
تهیونگ:خیلی عجیبه
کارلا با خنده گفت:باشه پس بیا سفره جمع کنیم بعد من برم بخوابم
تهیونگ:نمیخواد تو برو من جمع میکنم
کارلا:مطمئنی؟
تهیونگ:اره
کارلا:باشه پس من رفتم...شب بخیر
تهیونگ لبخندی زد و گفت:شب بخیر
وقتی کارلا رفت تهیونگ سفره رو جمع کرد و تصمیم گرفت بره اتاق پدربزرگش...پله هارو طب کرد و رسید به طبقه بالا،در اتاق رو آروم باز کرد و واد شد نگاه کلی ای به اتاق کرد و لبخندی تلخ از سر دلتنگی زد
به سمت کمد پدربزرگش رفت و اونو باز کرد
عکس پدربزرگشو دید اونو توی دستاش گرفت و بغل کرد:پدربزرگ نمیدونم این خواب یعنی چی اما عادی نبود هرجور فکر میکنم عادی نیست...هرچی میخواد بشه بشه من یکی از پیرهن هات رو برمیدارم و میسوزونم اگه فقط خاکستر شد و چیزی نبود که هیچی یک خواب گذرا و عادیه اما اگه اون برگه دراومد مطمئنن چیزایی وجود داره
چون اون روز...اون روزی که تو بیمارستان بودم یهو...یهو همه چی ایستاد این واقعا جلو چشام اتفاق اوفتاد باورم نمیشد فقط من و کارلا میتونستیم حرکت کنیم و دلیلشو نمیدونم از اون روز فکرم درگیر که چطور همچین چیزی ممکنه وقتی که حتی هوا هم ایستاد و قطره ها توی هوا معلق میموندن شاید همه ی اینا بهم ربط داشته باشه
تهیونگ:ولی تو تمومش کردی
کارلا:نه باهم
تهیونگ خندید و گفت:کار را که کرد؟آنکه تمام کرد
کارلا هم خندید:باشه پس من انجامش دادم
تهیونگ:خوبه
شروع کردن خوردن غذا و از خوشمزه بودنش تعریف میکردن،میخندیدن و حرف میزدن اما تهیونگ هنوز فکرش پیش اون خواب بود و تصمیم گرفت وقتی کارلا خوابید یکی از پیرهن های پدربزرگش رو بسوزونه و ببینه چی میشه؟واقعا چیزی وجود داره یا همش فقط یک خواب بود
ولی اون برگه ای که توی خواب بین خاکسترهای پیرهن سوخته ی پدربزرگش دراومده بود چی بود؟شاید اصلا همه چی بخاطر همین برگه باشه اما مگه میشه از سوزوندن یک پارچه برگه ای از بین خاکسترها دربیاد
این غیرممکنه
غذاشون خوردن و بعد از حرف زدن و خندیدن کارلا گفت:فک کنم کم کم داره خوابم میاد
تهیونگ یکی از ابروهاشو برد بالا:تو؟تو و خواب؟داری جدی میگی؟مگه میشه تو الان بخوابی تا وقتی ساعت ۲ یا ۳ نصف شب نشه مگه میشه کارلا بِل خفاش شب بخوابه؟
کارلا ی عالمه بهش خندید:نمیدونم یهو خوابم گرفت از صبح بیدار شدم و الانم سیر شدم دیگه من میرم رو تخت ولی نیم ساعت اینطوری طول میکشه تا بخوابم
تهیونگ شونه ای بالا انداخت:یکی از عجایب هفتگانه است،شایدم معجزه...برو بخواب من هنوز هستم
کارلا باز هم خندید و سر تکون داد:چته تهیونگ حالا ی بار خوابم اومد
تهیونگ:خیلی عجیبه
کارلا با خنده گفت:باشه پس بیا سفره جمع کنیم بعد من برم بخوابم
تهیونگ:نمیخواد تو برو من جمع میکنم
کارلا:مطمئنی؟
تهیونگ:اره
کارلا:باشه پس من رفتم...شب بخیر
تهیونگ لبخندی زد و گفت:شب بخیر
وقتی کارلا رفت تهیونگ سفره رو جمع کرد و تصمیم گرفت بره اتاق پدربزرگش...پله هارو طب کرد و رسید به طبقه بالا،در اتاق رو آروم باز کرد و واد شد نگاه کلی ای به اتاق کرد و لبخندی تلخ از سر دلتنگی زد
به سمت کمد پدربزرگش رفت و اونو باز کرد
عکس پدربزرگشو دید اونو توی دستاش گرفت و بغل کرد:پدربزرگ نمیدونم این خواب یعنی چی اما عادی نبود هرجور فکر میکنم عادی نیست...هرچی میخواد بشه بشه من یکی از پیرهن هات رو برمیدارم و میسوزونم اگه فقط خاکستر شد و چیزی نبود که هیچی یک خواب گذرا و عادیه اما اگه اون برگه دراومد مطمئنن چیزایی وجود داره
چون اون روز...اون روزی که تو بیمارستان بودم یهو...یهو همه چی ایستاد این واقعا جلو چشام اتفاق اوفتاد باورم نمیشد فقط من و کارلا میتونستیم حرکت کنیم و دلیلشو نمیدونم از اون روز فکرم درگیر که چطور همچین چیزی ممکنه وقتی که حتی هوا هم ایستاد و قطره ها توی هوا معلق میموندن شاید همه ی اینا بهم ربط داشته باشه
۱.۷k
۱۶ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.