تهیونگ نمی دونست داره چه اتفاقی میوفته و هیچی ازینا رو نم
تهیونگ نمیدونست داره چه اتفاقی میوفته و هیچی ازینا رو نمیفهمید انگار نمیتونست حرف بزنه و دلیل یا هرسوالی که تو ذهنش هست رو ازش بپرسه
پدربزرگش با همون فاصله ی زیادی که ازش داشت همونطور که خیلی زیبا و مرتب با اون کت و شلوار قهوه ای رنگش دیده میشد رو به تهیونگ با لبخندی گفت:پسرم،حتما اینکارو انجام بده...باید یکی از لباس هام که ترجیحا رنگش سفید باشه رو برداری و بسوزونی باید نتیجه ی این سوختن به دستت بیاد،باید همه چیز رو بفهمی پسرم...از اون به بعد چیزای زیادی رو میفهمی که هیچوقت دربارش فکر نمیکردی و کارلا رو هم بهتر میشناسی اما چیزی دراین باره بهش نگو!مواظب خودت باش
از خواب بیدار شد.
دستشو برد بین موهاش نفهمید چه اتفاقی داره میوفته این خواب عجیب از پدربزرگش چی بود این حرفا و اون سوختن لباس و شناخت بهتر کارلا همه ی اینا چیه؟یک خواب گذراست یا معنای خاصی داره؟باید به کارلا بگه یا نگه؟اصلا نتیجه ی سوزوندن یکی از لباس های پدربزرگش چیه؟چرا باید همچین کاری کنه اصلا چرا گفت ترجیحا سفید؟
چرا همچین خوابی دیده؟
همه چی براش مبهم بود هیچ چیز شفاف و روشنی توی خواب نمیدید و نمیفهمید...شاید فقط باید به حرفای پدربزرگش عمل کنه؟شاید هم اصلا فقط بیخیال بشه و اینطور فکر کنه که فقط یک خواب ساده و عادیه؟
خیلی گیج بود و نمیدونست باید چیکار کنه...شاید بهتره به جیمین بگه؟شایدم کافیه اینو پیش خودش نگه داره و تنهایی انجامش بده!
از روی تخت بلند شد و به طبقه پایین رفت فکر و ذهنش هنوز پیش خواب بود وقتی به طبقه پایین رسید حس کرد نگاهش نسبت به کارلا فرق میکنه،شاید کمی شک؟کنجکاوی؟سوال؟
بیشتر که نگاه کرد متوجه شد که میز رو کامل چیده و غذا امادست
وقتی کارلا متوجه حضور تهیونگ شد خندید و گفت:قرار بود ی چرت بزنی، ۲۰ دقیقه است خوابیدی
تهیونگ موهاشو خاروند:آه غرق خواب شدم فکر کنم
کارلا بیشتر خندید:بیا بشین ببینم دارم مسخره میکنم ۲۰ دقیقه که چیزی نیست چرت زدن من حداقلش یک ساعته
تهیونگ بهش خندید و نشست سر میز:به به چه میز زیبایی چه غذاهای خوشمزه ای
پدربزرگش با همون فاصله ی زیادی که ازش داشت همونطور که خیلی زیبا و مرتب با اون کت و شلوار قهوه ای رنگش دیده میشد رو به تهیونگ با لبخندی گفت:پسرم،حتما اینکارو انجام بده...باید یکی از لباس هام که ترجیحا رنگش سفید باشه رو برداری و بسوزونی باید نتیجه ی این سوختن به دستت بیاد،باید همه چیز رو بفهمی پسرم...از اون به بعد چیزای زیادی رو میفهمی که هیچوقت دربارش فکر نمیکردی و کارلا رو هم بهتر میشناسی اما چیزی دراین باره بهش نگو!مواظب خودت باش
از خواب بیدار شد.
دستشو برد بین موهاش نفهمید چه اتفاقی داره میوفته این خواب عجیب از پدربزرگش چی بود این حرفا و اون سوختن لباس و شناخت بهتر کارلا همه ی اینا چیه؟یک خواب گذراست یا معنای خاصی داره؟باید به کارلا بگه یا نگه؟اصلا نتیجه ی سوزوندن یکی از لباس های پدربزرگش چیه؟چرا باید همچین کاری کنه اصلا چرا گفت ترجیحا سفید؟
چرا همچین خوابی دیده؟
همه چی براش مبهم بود هیچ چیز شفاف و روشنی توی خواب نمیدید و نمیفهمید...شاید فقط باید به حرفای پدربزرگش عمل کنه؟شاید هم اصلا فقط بیخیال بشه و اینطور فکر کنه که فقط یک خواب ساده و عادیه؟
خیلی گیج بود و نمیدونست باید چیکار کنه...شاید بهتره به جیمین بگه؟شایدم کافیه اینو پیش خودش نگه داره و تنهایی انجامش بده!
از روی تخت بلند شد و به طبقه پایین رفت فکر و ذهنش هنوز پیش خواب بود وقتی به طبقه پایین رسید حس کرد نگاهش نسبت به کارلا فرق میکنه،شاید کمی شک؟کنجکاوی؟سوال؟
بیشتر که نگاه کرد متوجه شد که میز رو کامل چیده و غذا امادست
وقتی کارلا متوجه حضور تهیونگ شد خندید و گفت:قرار بود ی چرت بزنی، ۲۰ دقیقه است خوابیدی
تهیونگ موهاشو خاروند:آه غرق خواب شدم فکر کنم
کارلا بیشتر خندید:بیا بشین ببینم دارم مسخره میکنم ۲۰ دقیقه که چیزی نیست چرت زدن من حداقلش یک ساعته
تهیونگ بهش خندید و نشست سر میز:به به چه میز زیبایی چه غذاهای خوشمزه ای
۱.۰k
۱۶ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.