part
_part:۲۰_
_charmer_
_تهیونگ_
از پله ها پایین رفت و به سمت اشپزخونه قدم برداشت
یکی از کشو هارو باز کرد و فندکی بیرون اورد،فندک رو گرفت و به حیاط رفت
هوا سرد بود و باید مطمئن میشد که پیرهن رو به درستی آتیش بزنه
گذاشتش رو زمین و آتیش کمی که از فندک درمیومد رو به سمت گوشه ای از پیرهن برد
کم کم شروع به سوختن میکرد و آتیش بیش میشد
بااینکه باد بود و هوا سرد بود اما آتیش همینطور بیشتر میشد
هم جالب بود و هم عجیب،که آتش ریزی که از فندک میومد چطور باعث آتش بزرگی شده
پیرهن میسوخت و میسوخت
اونقدری سوخته بود که آتیش کم کم داشت تموم میشد
تهیونگ بی صبرانه منتظر بود تا خاکستر کامل بشه و ببینه واقعا برگه ای درمیاد یانه
وقتی آتیش به پایان رسید،تنها خاکستر پیرهن دیده میشد،اما روی خاکستر چیزی پیدا نبود نه برگه ای و نه چیزی دیگه ای
تهیونگ بازم صبر کرد که شاید چند دقیقه طول میکشه اما بازهم چیزی نبود
شاید باید خاکستر رو کنار بزنه
به سمت خاکستر قدم برداشت تا اونو کنار بزنه تا شاید برگه بین خاکسترها بوده باشه
کارلا تهیونگ رو از پنجره ی اتاقش تماشا میکرد که چطور تمام مراحلی که آشکارا به ضرر کارلا بود رو طی میکرد
وقتی دید که تهیونگ داره به سمت خاکسترها میره وحشت زده دست از نگاه کردن بهش برداشت و به سمت در اتاق دوید و بعد از بیرون رفتن با سرعت بیشتری پله هارو طی کرد
این داشت با خودش چیکار میکرد؟تهیونگ میخواد خودشو به کشتن بده؟چطور به این فکر کرد که به اون خاکستر دست بزنه؟
شاید اون ندونه اما این خاکستر کشنده است
تهیونگ نباید بهش دست بزنه
کارلا پا تند کرد و به حیاط رفت و به محض رسیدنش داد زد
کارلا:تهیونگ به اون خاکستر دست نزننن
اما کار از کار گذشته بود و تهیونگ رسما به اون خاکستر دست زده بود
کارلا توی اون لحظه اینقدر نگران و ترسیده بود که فراموش کرد،فراموش کرد تهیونگ از هیچی خبر نداره و رسما خودشو لو داد
به سرعت انگشتاشو تکون داد و خاکستر رو از تهیونگ دور کرد
و همونطور که تهیونگ حدس میزد،اون برگه بین خاکسترها بود و به محض کنار رفتنشون،برگه نمایان شد
تهیونگ با چشمایی که از کاسه دراومدن به کارلا نگاه کرد
نمیتونست باور کنه،براش قابل باور نبود احساس میکرد داشت خواب میدید یا توهم زده
این نمیتونه واقعی باشه
کارلا چطور میتونست فقط با تکون دادن انگشتاش اون خاکسترها رو جابه جا کنه
اونقدری متعجب و شوک رده شده بود که کلماتش رو به همراه لکنت کنارهم میزاشت
_charmer_
_تهیونگ_
از پله ها پایین رفت و به سمت اشپزخونه قدم برداشت
یکی از کشو هارو باز کرد و فندکی بیرون اورد،فندک رو گرفت و به حیاط رفت
هوا سرد بود و باید مطمئن میشد که پیرهن رو به درستی آتیش بزنه
گذاشتش رو زمین و آتیش کمی که از فندک درمیومد رو به سمت گوشه ای از پیرهن برد
کم کم شروع به سوختن میکرد و آتیش بیش میشد
بااینکه باد بود و هوا سرد بود اما آتیش همینطور بیشتر میشد
هم جالب بود و هم عجیب،که آتش ریزی که از فندک میومد چطور باعث آتش بزرگی شده
پیرهن میسوخت و میسوخت
اونقدری سوخته بود که آتیش کم کم داشت تموم میشد
تهیونگ بی صبرانه منتظر بود تا خاکستر کامل بشه و ببینه واقعا برگه ای درمیاد یانه
وقتی آتیش به پایان رسید،تنها خاکستر پیرهن دیده میشد،اما روی خاکستر چیزی پیدا نبود نه برگه ای و نه چیزی دیگه ای
تهیونگ بازم صبر کرد که شاید چند دقیقه طول میکشه اما بازهم چیزی نبود
شاید باید خاکستر رو کنار بزنه
به سمت خاکستر قدم برداشت تا اونو کنار بزنه تا شاید برگه بین خاکسترها بوده باشه
کارلا تهیونگ رو از پنجره ی اتاقش تماشا میکرد که چطور تمام مراحلی که آشکارا به ضرر کارلا بود رو طی میکرد
وقتی دید که تهیونگ داره به سمت خاکسترها میره وحشت زده دست از نگاه کردن بهش برداشت و به سمت در اتاق دوید و بعد از بیرون رفتن با سرعت بیشتری پله هارو طی کرد
این داشت با خودش چیکار میکرد؟تهیونگ میخواد خودشو به کشتن بده؟چطور به این فکر کرد که به اون خاکستر دست بزنه؟
شاید اون ندونه اما این خاکستر کشنده است
تهیونگ نباید بهش دست بزنه
کارلا پا تند کرد و به حیاط رفت و به محض رسیدنش داد زد
کارلا:تهیونگ به اون خاکستر دست نزننن
اما کار از کار گذشته بود و تهیونگ رسما به اون خاکستر دست زده بود
کارلا توی اون لحظه اینقدر نگران و ترسیده بود که فراموش کرد،فراموش کرد تهیونگ از هیچی خبر نداره و رسما خودشو لو داد
به سرعت انگشتاشو تکون داد و خاکستر رو از تهیونگ دور کرد
و همونطور که تهیونگ حدس میزد،اون برگه بین خاکسترها بود و به محض کنار رفتنشون،برگه نمایان شد
تهیونگ با چشمایی که از کاسه دراومدن به کارلا نگاه کرد
نمیتونست باور کنه،براش قابل باور نبود احساس میکرد داشت خواب میدید یا توهم زده
این نمیتونه واقعی باشه
کارلا چطور میتونست فقط با تکون دادن انگشتاش اون خاکسترها رو جابه جا کنه
اونقدری متعجب و شوک رده شده بود که کلماتش رو به همراه لکنت کنارهم میزاشت
- ۲.۴k
- ۲۹ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط