part:19
_part:19_
_charmer_
_تهیونگ_
وقتی آرد رو روی صورتش ریخت محکم چشاشو بست و همون لحظه نقشه انتقام رو توی ذهنش چید
همینکه دید کارلا قاه قاه بهش میخنده تصمیم گرفت دست به کار بشه و آرد رو بریزه رو صورتش...ی مشت آرد برد وقتی کارلا دید آرد توی مشت تهیونگه دوید و به محض اینکه چند قدم ازش دور شد دوید سمتش و اونو گرفت
دستشو انداخت دور کمرش و به خودش نزدیکش کرد
آرد رو زد به صورتش که اعتراض کارلا دراومد
کارلا:تهیونگگگگگ نکننننننن
تهیونگ بهش میخندید
یکم که گذشت کارلا گفت:ببینم میخوای ولم کنی یا قراره همینطوری بمونم؟
و اما تهیونگ تازه متوجه وضعیت شده بود که چقدر کارلا رو به خودش نزدیک کرده بود و اونو به خودش فشار داده
به طرز عجیبی دلش نمیخواست ولش کنه و بزاره بره دوست داشت همینطوری نگهش داره اما این درست نبود باید ولش میکرد
اما آخ اگه فقط یک ذره فرصت داشت بیشتر نگهش داره عمرا ولش میکرد
خودشم نمیفهمید ولی از اینکه کارلا رو اینقدر نزدیک به خودش نگه داشته خوشش میومد و یک حس عجیب و پروانه ای ته دلش احساس میکرد
در آخر ولش کرد و دستشو از روی شکمش برداشت
داشت به این فکر میکرد که بازهم موقعیتش پیش میاد که اینطوری به خودش نزدیکش کنه؟
اصلا اینا چی بود تهیونگ بهشون فکر میکنه،نباید اینطور باشه اصلا تهیونگ کلا اینطور نیست این درست نیست تمام این افکار رو از ذهنش خارج کرد و سعی کرد روی غذا تمرکز کنه
نباید به نزدیک بودن کارلا بهش فکر کنه تاحالا اینطوری فکر نکرده پس الان هم نباید فکر کنه این درستشه
بعد ازینکه کارلا بهش گفت استیک هارو خودش درست میکنه تصمیم گرفت بره یکم فکرشو خالی کنه و به این چیزا فکر نکنه اصلا نمیفهمید براش عجیب بود و غیرقابل باور بود که واقعا داره اینطوری فکر میکنه
مسیر رفتن به اتاق رو با این فکرا طی کرد و وقتی به اتاقش رسید روی تختش دراز کشید و بازوشو گذاشت رو چشاش
بااینکه خوابش نمیومد اما به طرز عجیبی با بستن پلکاش به خواب رفت
...................
پدربزرگش نزدیکش میشد،دستی روی سرش کشید و لبخندی بهش زد نتونست واکنشی نشون بده و قبل از اینکه بتونه هرکاری کنه پدربزرگش به سرعت دور شد و ناپدید شد
جای عجیبی بود که انگار همه جا رو مه گرفته یا همه جا از ابرهای خاکستری درست شده باشه و فقط خودش اونجا بود
یهو پدربزرگش دوباره اومد دوباره دیده شد اما اینبار داشت یکی از لباس های خودشو آتیش میزد ولی چرا؟چرا پدربزرگش باید یکی از لباساشو آتیش میزد
وقتی لباس کاملا به خاکستر تبدیل شد برگه ای از بینش نمایان شد
_charmer_
_تهیونگ_
وقتی آرد رو روی صورتش ریخت محکم چشاشو بست و همون لحظه نقشه انتقام رو توی ذهنش چید
همینکه دید کارلا قاه قاه بهش میخنده تصمیم گرفت دست به کار بشه و آرد رو بریزه رو صورتش...ی مشت آرد برد وقتی کارلا دید آرد توی مشت تهیونگه دوید و به محض اینکه چند قدم ازش دور شد دوید سمتش و اونو گرفت
دستشو انداخت دور کمرش و به خودش نزدیکش کرد
آرد رو زد به صورتش که اعتراض کارلا دراومد
کارلا:تهیونگگگگگ نکننننننن
تهیونگ بهش میخندید
یکم که گذشت کارلا گفت:ببینم میخوای ولم کنی یا قراره همینطوری بمونم؟
و اما تهیونگ تازه متوجه وضعیت شده بود که چقدر کارلا رو به خودش نزدیک کرده بود و اونو به خودش فشار داده
به طرز عجیبی دلش نمیخواست ولش کنه و بزاره بره دوست داشت همینطوری نگهش داره اما این درست نبود باید ولش میکرد
اما آخ اگه فقط یک ذره فرصت داشت بیشتر نگهش داره عمرا ولش میکرد
خودشم نمیفهمید ولی از اینکه کارلا رو اینقدر نزدیک به خودش نگه داشته خوشش میومد و یک حس عجیب و پروانه ای ته دلش احساس میکرد
در آخر ولش کرد و دستشو از روی شکمش برداشت
داشت به این فکر میکرد که بازهم موقعیتش پیش میاد که اینطوری به خودش نزدیکش کنه؟
اصلا اینا چی بود تهیونگ بهشون فکر میکنه،نباید اینطور باشه اصلا تهیونگ کلا اینطور نیست این درست نیست تمام این افکار رو از ذهنش خارج کرد و سعی کرد روی غذا تمرکز کنه
نباید به نزدیک بودن کارلا بهش فکر کنه تاحالا اینطوری فکر نکرده پس الان هم نباید فکر کنه این درستشه
بعد ازینکه کارلا بهش گفت استیک هارو خودش درست میکنه تصمیم گرفت بره یکم فکرشو خالی کنه و به این چیزا فکر نکنه اصلا نمیفهمید براش عجیب بود و غیرقابل باور بود که واقعا داره اینطوری فکر میکنه
مسیر رفتن به اتاق رو با این فکرا طی کرد و وقتی به اتاقش رسید روی تختش دراز کشید و بازوشو گذاشت رو چشاش
بااینکه خوابش نمیومد اما به طرز عجیبی با بستن پلکاش به خواب رفت
...................
پدربزرگش نزدیکش میشد،دستی روی سرش کشید و لبخندی بهش زد نتونست واکنشی نشون بده و قبل از اینکه بتونه هرکاری کنه پدربزرگش به سرعت دور شد و ناپدید شد
جای عجیبی بود که انگار همه جا رو مه گرفته یا همه جا از ابرهای خاکستری درست شده باشه و فقط خودش اونجا بود
یهو پدربزرگش دوباره اومد دوباره دیده شد اما اینبار داشت یکی از لباس های خودشو آتیش میزد ولی چرا؟چرا پدربزرگش باید یکی از لباساشو آتیش میزد
وقتی لباس کاملا به خاکستر تبدیل شد برگه ای از بینش نمایان شد
۱.۲k
۱۶ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.