روانی دوست داشتنی من
#روانی_دوست_داشتنی_من
P:19
* ۳ماه بعد *
توی این سه ماه خیلی با فلیکس صمیمی شده بودم و میونمون بهتر شده بود
حال فلیکس هم بهتر شده بود و کابوس هاش کمتر شده بود
ولی چیزی که اذیتم میکرد این بود که فلیکس امروز مرخص میشد
بعنوان یه پرستار نباید به بیمار وابسته بشم ولی مگه من میفهمم ؟ گاوم گاو
(ویو ا.ت)
چرا داری اینکارو میکنی؟....... علاقم بهت تموم شده..... داری دروغ میگی.....تویی که میخای فکر کنی دروغه......
دوباره با اون کابوس ها بیدار شده بودم فلیکس بهتر شده بود منم همینطور
ولی هنوز هم گاهی این کابوس ها به سراغمون میومدن
بیخیال شدم و بعد از عوض کرد لباسم به سمت بیمارستان رفتم
*۳۰ مین بعد *
به سمت اتاق فلیکس پا تند کردم
تو این ۳ ماه هر وقت میومدم اول به فلیکس سر میزدم و بعد به بقیه بیمار ها
به اتاقش که رسیدم بدون در زدن درو باز کردم که با اتاقی مثل اتاق روز اول مواجه شدم
منو فلیکس کل اتاقو عوض کرده بودیم
کلی عکس به دیوار چسبونده بودیم
کلی کتاب خریده بودیم و کلی وسیله تو اتاق گزاشته بودیم ولی الان همه چی مثل روز اول شده بود
فلیکس با یه چمدون بزرگ و یه کیف رو دوشش وسط اتاق وایستاده بود و داشت به یه بوم نگاه میکرد
با فهمیدن اینکه من اومدم سرشو بالا اورد و با لبخند نگاهم کرد و گفت
فلیکس: سلام
منم که با دیدن اتاق کامل خورده بود تو زوقم بدون هیچ واکنشی به سلامش به سمتش رفتمو گفتم
ا.ت: انقدر زود میری؟
فلیکس: خودمم نمیخام انقدر زود برم ولی بابام.....
ا.ت: آره میدونم..... ولی چرا اتاقو عوض کردی؟
با حرفم خنده ای کردو گفت
فلیکس: بعد من یه نفر دیگه قراره بیاد تو این اتاق برای همین بیمارستان گفت باید جعمش کنیم
با ناراحتی سرمو انداختم پایین و گفتم
ا.ت: باشه.... پس میای برای آخرین بار توی پارک قدم بزنیم
دستشو طبق عادت لایه موهام برد و گفت
فلیکس: باشه ولی یه لحظه بیا اینجا
و رفت رو تخت نشست و با دستش بهم اشاره کرد پیشش بشینم
رفتم پیشش نشستم و با کنجکاوی بهش نگاه کردم که دستشو برد سمت بومی که رو کیفش بود و برداشتشو به سمتم گرفت و با لبخند گفت
فلیکس: این همون نقاشیه که قولشو بهت داده بودم
بوم رو از دستش گرفتم و بهش نگاه کردم
لبخند رو لبام شکل گرفت
همون نقاشیی که تو کمپ بهش نشون داده بودم
رومو طرفش کردم و تا خاستم حرف بزنم صدای سوهی حرفمو قطع کرد
سوهی: هق...... فلیکسسس...... هقق......
و وارد اتاق شد
و با دیدن وعضیت ما کنار هم لبخند شیطونی زدو گفت
سوهی: عه مزاحم دوتا کفتر عاشق شدم
فلیکس و ا.ت: خفه
پایان پارت ۱۹😬
P:19
* ۳ماه بعد *
توی این سه ماه خیلی با فلیکس صمیمی شده بودم و میونمون بهتر شده بود
حال فلیکس هم بهتر شده بود و کابوس هاش کمتر شده بود
ولی چیزی که اذیتم میکرد این بود که فلیکس امروز مرخص میشد
بعنوان یه پرستار نباید به بیمار وابسته بشم ولی مگه من میفهمم ؟ گاوم گاو
(ویو ا.ت)
چرا داری اینکارو میکنی؟....... علاقم بهت تموم شده..... داری دروغ میگی.....تویی که میخای فکر کنی دروغه......
دوباره با اون کابوس ها بیدار شده بودم فلیکس بهتر شده بود منم همینطور
ولی هنوز هم گاهی این کابوس ها به سراغمون میومدن
بیخیال شدم و بعد از عوض کرد لباسم به سمت بیمارستان رفتم
*۳۰ مین بعد *
به سمت اتاق فلیکس پا تند کردم
تو این ۳ ماه هر وقت میومدم اول به فلیکس سر میزدم و بعد به بقیه بیمار ها
به اتاقش که رسیدم بدون در زدن درو باز کردم که با اتاقی مثل اتاق روز اول مواجه شدم
منو فلیکس کل اتاقو عوض کرده بودیم
کلی عکس به دیوار چسبونده بودیم
کلی کتاب خریده بودیم و کلی وسیله تو اتاق گزاشته بودیم ولی الان همه چی مثل روز اول شده بود
فلیکس با یه چمدون بزرگ و یه کیف رو دوشش وسط اتاق وایستاده بود و داشت به یه بوم نگاه میکرد
با فهمیدن اینکه من اومدم سرشو بالا اورد و با لبخند نگاهم کرد و گفت
فلیکس: سلام
منم که با دیدن اتاق کامل خورده بود تو زوقم بدون هیچ واکنشی به سلامش به سمتش رفتمو گفتم
ا.ت: انقدر زود میری؟
فلیکس: خودمم نمیخام انقدر زود برم ولی بابام.....
ا.ت: آره میدونم..... ولی چرا اتاقو عوض کردی؟
با حرفم خنده ای کردو گفت
فلیکس: بعد من یه نفر دیگه قراره بیاد تو این اتاق برای همین بیمارستان گفت باید جعمش کنیم
با ناراحتی سرمو انداختم پایین و گفتم
ا.ت: باشه.... پس میای برای آخرین بار توی پارک قدم بزنیم
دستشو طبق عادت لایه موهام برد و گفت
فلیکس: باشه ولی یه لحظه بیا اینجا
و رفت رو تخت نشست و با دستش بهم اشاره کرد پیشش بشینم
رفتم پیشش نشستم و با کنجکاوی بهش نگاه کردم که دستشو برد سمت بومی که رو کیفش بود و برداشتشو به سمتم گرفت و با لبخند گفت
فلیکس: این همون نقاشیه که قولشو بهت داده بودم
بوم رو از دستش گرفتم و بهش نگاه کردم
لبخند رو لبام شکل گرفت
همون نقاشیی که تو کمپ بهش نشون داده بودم
رومو طرفش کردم و تا خاستم حرف بزنم صدای سوهی حرفمو قطع کرد
سوهی: هق...... فلیکسسس...... هقق......
و وارد اتاق شد
و با دیدن وعضیت ما کنار هم لبخند شیطونی زدو گفت
سوهی: عه مزاحم دوتا کفتر عاشق شدم
فلیکس و ا.ت: خفه
پایان پارت ۱۹😬
۷.۷k
۰۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.