یک روزهایی هست

یک روزهایی هست،
که آدم نمیتواند تنهایی از پس اش بر بیاید
از همان روزهایی که، دقیقه به دقیقه رو به روی پنجره می ایستی، سماور را روشن نگه میداری، گوشی را چک میکنی که مبادا شارژ باطری اش تمام شده باشد!
بعد، بعد ؛
لبانت را روی هم فشار می دهی تا صدایت درِ دنیا را نلرزاند!!
و قلبت که دیگر حتی با تو هم نسبتی ندارد دلش می خواهد کنده شود اما تو به اجبار نگه اش میداری، تا... تا یک روزِ دیگر، وقتی تصمیم گرفتی دل از تعلقات بِکنی، گوشی را خاموش میکنی، آبِ سماور را در سینک میریزی، پای پنجره می ایستی وَ نگاهِ سردت را می دوزی به نیامدن ها...
و چشمانِ ماتِ تو، شاید آنموقع کسی را ببیند که دیگر قلبی برایش به تپیدن های بی وقفه نمی افتد..
امّا
به ما یاد ندادند با دوست نداشتن های بعد از آن روز چه باید بکنیم ..
دیدگاه ها (۱)

هزار و یک اسم داری و من از آن همه اسم" لطیف" را دوست تر دارم...

تولدم مبارک نیست..... ورق می خورد تقویم و می رسد به روزی که ...

گاهی باید جسارت آزادشدن راداشت...گاهی باید بگذاری دلت ازهمه ...

زندگی هر انسان، مجموعه وقایعی که بر او گذشته نیست.زندگی هر ا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط