هزار و یک اسم داری و من از آن همه اسم" لطیف" را دوست تر د
هزار و یک اسم داری و من از آن همه اسم" لطیف" را دوست تر دارم که یاد ابر و ابریشم و عشق می افتم.
خوب یادم هست از بهشت که آمدم ، تنم از نور بود و پر و بالم از نسیم. بس که لطیف بودم توی مشت دنیا جا نمی شدم. اما زمین تیره بود، کدر بود، سفت بود و سخت. دامنم به سختی اش گرفت و دستم به تیرگی اش آغشته شد و من هر روز قطره قطره تیره تر شدم و ذره ذره سخت تر.
من سنگ شدم و سد و دیوار . دیگر نور از من نمی گذرد، دیگر آب از من عبور نمی کند. روح در من روان نیست و جان جریان ندارد.
حالا تنها یادگاری ام از بهشت و از لطافتش چند قطره اشک است که گوشه دلم پنهانش کرده ام. گریه نمی کنم که تمام نشود، می ترسم بعد از آن از چشم هایم سنگریزه ببارد.
یا لطیف!
این رسم دنیاست که اشک، سنگریزه شود و روح ، سنگ و صخره؟
این رسم دنیاست که شیشه ها بشکند و دل های نازک شرحه شرحه شود؟
وقتی تیره ایم، وقتی سراپا کدریم، به چشم می آییم دیده می شویم؛ اما لطافت هر چیز که از حد بگذرد، نا پدید می شود.
یا لطیف!
کاشکی دوباره مشتی تنها مشتی از لطافتت را به من می بخشیدی تا می چکیدم و می وزیدم و ناپدید می شدم، مثل هوا که ناپدید است ، مثل خودت که ناپیدایی...
یا لطیف!
مشتی تنها مشتی از لطافتت را به من ببخش.......
پ . ن ... دوست نادیده ام "....امشب لابه لای گلواژه های نیایشت، مابین آسمان خریدنِ لب ها و بغضستانِ حنجره ات، وقتی قول قطعی عاقبت بخیری ایامت را گرفتی، در یک مکث کوتاه خدای مرا هم صدا بزن!
دستانت که تا خدا پل زد به استجابت اشک های من کمی خدایت را زمزمه کن....
"
خوب یادم هست از بهشت که آمدم ، تنم از نور بود و پر و بالم از نسیم. بس که لطیف بودم توی مشت دنیا جا نمی شدم. اما زمین تیره بود، کدر بود، سفت بود و سخت. دامنم به سختی اش گرفت و دستم به تیرگی اش آغشته شد و من هر روز قطره قطره تیره تر شدم و ذره ذره سخت تر.
من سنگ شدم و سد و دیوار . دیگر نور از من نمی گذرد، دیگر آب از من عبور نمی کند. روح در من روان نیست و جان جریان ندارد.
حالا تنها یادگاری ام از بهشت و از لطافتش چند قطره اشک است که گوشه دلم پنهانش کرده ام. گریه نمی کنم که تمام نشود، می ترسم بعد از آن از چشم هایم سنگریزه ببارد.
یا لطیف!
این رسم دنیاست که اشک، سنگریزه شود و روح ، سنگ و صخره؟
این رسم دنیاست که شیشه ها بشکند و دل های نازک شرحه شرحه شود؟
وقتی تیره ایم، وقتی سراپا کدریم، به چشم می آییم دیده می شویم؛ اما لطافت هر چیز که از حد بگذرد، نا پدید می شود.
یا لطیف!
کاشکی دوباره مشتی تنها مشتی از لطافتت را به من می بخشیدی تا می چکیدم و می وزیدم و ناپدید می شدم، مثل هوا که ناپدید است ، مثل خودت که ناپیدایی...
یا لطیف!
مشتی تنها مشتی از لطافتت را به من ببخش.......
پ . ن ... دوست نادیده ام "....امشب لابه لای گلواژه های نیایشت، مابین آسمان خریدنِ لب ها و بغضستانِ حنجره ات، وقتی قول قطعی عاقبت بخیری ایامت را گرفتی، در یک مکث کوتاه خدای مرا هم صدا بزن!
دستانت که تا خدا پل زد به استجابت اشک های من کمی خدایت را زمزمه کن....
"
۱.۱k
۰۸ تیر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.