چقدر راه باید بریم
"𝙼𝙰𝙵𝙸𝙰 𝚆𝙰𝙸𝙵"
"𝙿𝙰𝚁𝚃_𝟽"
ــــ چقدر راه باید بریم ؟
تهیونگ ــــ حدود یه ²⁰ دقیقه پیاده روی داره بعدشم سوار یه ون میشیم و میریم سمت مقصد
ــــ هنوزم نمیخوای بگی کجا داریم میریم ؟
نچی کرد و گفت :
تهیونگ ــــ گفتم که سوپرازه
با دیدن یه دکهی بستنی فروشی سیار کنار خیابون با ذوق دست تهیونگ و کشیدم و گفتم :
ــــ تهیونگ بستنی
با چشمای گرد شده گفت :
تهیونگ ــــ ا.ت دیوونه شدی !!!؟ بستنی اونم تو این هوا ؟
مثل بچه ها پا رو زمین کوبیدم و گفتم :
ــــ تهیونگ ضد حال نباش دیگه ، خودت گفتی هر چی من بگم
تهیونگ ــــ آره ولی این یکی عمرا
خودم و لوس کردم و گفتم :
ــــ تــــهــــیــــونــــگ (تــــهــــیــــونــــگ و مرض بزغاله😑)
چند ثانیه با چشمای ریز شده بهم زل زد که بلاخره تسلیم شد و با هوف کلافهای سمت دکه رفت ، قدماش محکم بود و ژست مغرورانهای که گرفته بود حسابی اون و تو چشم کرده بود ، جوری راه میرفت که هر کی نمیدونست فکر میکرد اشراف زادست و با پالتوی بلند ساده اما شیکی که پوشیده بود همهی نگاه ها رو سمت خودش میکشید ، این پسر تایپ هر دختری بود و با این حال اون من و انتخاب کرده بود ، با این فکر حس افتخار عجیبی بهم دست داد . طولی نکشید که تهیونگ با یه بستنی دو اسکوپه برگشت ، بستنی رو به دستم داد و با اخم ساختگی گفت :
تهیونگ ــــ امروز و بتازون خانم لی ، نوبت منم میرسه
آروم خندیدم و گفتم :
ــــ نوبت تو هم برسه باز زورت بهم نمیرسه
تهیونگ ــــ مظلوم گیر آوردی !؟
بدون اینکه جوابی بهش بدم مشغول خوردن بستنیم شدم که یهو با خم شدنش جلوی صورتم چشمام اندازهی نعلبکی شد ، فاصله صورتش باهام میلیمتری بود جوری که نفسای داغ و تب دارش تو صورتم پخش میشد ، گازی به بستنیم زد و همونطور که نگاهش خیرهی چشمام بود سرش و برد عقب و دستش و دور کمرم حلقه کرد و با چشمایی پر از خنده راه افتاد
"𝙿𝙰𝚁𝚃_𝟽"
ــــ چقدر راه باید بریم ؟
تهیونگ ــــ حدود یه ²⁰ دقیقه پیاده روی داره بعدشم سوار یه ون میشیم و میریم سمت مقصد
ــــ هنوزم نمیخوای بگی کجا داریم میریم ؟
نچی کرد و گفت :
تهیونگ ــــ گفتم که سوپرازه
با دیدن یه دکهی بستنی فروشی سیار کنار خیابون با ذوق دست تهیونگ و کشیدم و گفتم :
ــــ تهیونگ بستنی
با چشمای گرد شده گفت :
تهیونگ ــــ ا.ت دیوونه شدی !!!؟ بستنی اونم تو این هوا ؟
مثل بچه ها پا رو زمین کوبیدم و گفتم :
ــــ تهیونگ ضد حال نباش دیگه ، خودت گفتی هر چی من بگم
تهیونگ ــــ آره ولی این یکی عمرا
خودم و لوس کردم و گفتم :
ــــ تــــهــــیــــونــــگ (تــــهــــیــــونــــگ و مرض بزغاله😑)
چند ثانیه با چشمای ریز شده بهم زل زد که بلاخره تسلیم شد و با هوف کلافهای سمت دکه رفت ، قدماش محکم بود و ژست مغرورانهای که گرفته بود حسابی اون و تو چشم کرده بود ، جوری راه میرفت که هر کی نمیدونست فکر میکرد اشراف زادست و با پالتوی بلند ساده اما شیکی که پوشیده بود همهی نگاه ها رو سمت خودش میکشید ، این پسر تایپ هر دختری بود و با این حال اون من و انتخاب کرده بود ، با این فکر حس افتخار عجیبی بهم دست داد . طولی نکشید که تهیونگ با یه بستنی دو اسکوپه برگشت ، بستنی رو به دستم داد و با اخم ساختگی گفت :
تهیونگ ــــ امروز و بتازون خانم لی ، نوبت منم میرسه
آروم خندیدم و گفتم :
ــــ نوبت تو هم برسه باز زورت بهم نمیرسه
تهیونگ ــــ مظلوم گیر آوردی !؟
بدون اینکه جوابی بهش بدم مشغول خوردن بستنیم شدم که یهو با خم شدنش جلوی صورتم چشمام اندازهی نعلبکی شد ، فاصله صورتش باهام میلیمتری بود جوری که نفسای داغ و تب دارش تو صورتم پخش میشد ، گازی به بستنیم زد و همونطور که نگاهش خیرهی چشمام بود سرش و برد عقب و دستش و دور کمرم حلقه کرد و با چشمایی پر از خنده راه افتاد
- ۱۳.۰k
- ۱۸ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط