گمشده

#گمشده
#part_38

#آســــیه
بلاخره بعد از کلی اینور و اونور شدن و فکرکردن
به دوروک پوزیشن خوابمو پیدا کردم
نمیدونم چرا شبا یادش میوفتادم و همش بهش فکر میکردم
میدونستم روش کراش زدم اما هرچی بود عشق نبود!
آخه من عاشق چیش باید میشدم؟
اخلاق مضخرفش یا خونسردی کوفتیش
کم‌کم داشت خوابم میبرد که دستشوییم گرفت:/
چقد من بدبختم خدایا
با عصبانیت و اخمای توهم از جام بلند شدم.
نگاهی به تیپم انداختم؛شلوار گشاد سفید با خرس آبی و تاپ ستش که البته تاپش تا ناموسمو انداخته بود بیرون
بیخیال بابا ساعت چهارصبح همه خوابن کی میبینه؟
رفتم سمت در اتاق که یهو یکی محکم مچ پامو گرفت
چشمام گرد شد و همون لحظه که خواستم جیغ بزنم
آیبیکه مچ پامو ول کرد و خندون بلند شد
آیبیکه:خواستم بگم صبر کن منم میخوام برم پایین اب بخورم
زیر لب با حرص گفتم
آسیه:مردشورتو ببرن
از اتاق که رفتیم بیرون به طرفش برگشتم
آسیه:همین طبقه سرویس داره من دارم میرم دستشویی...
توهم برو پایین اب بخور
آیبیکه باشه‌ی گفت و از پلها رفت پایین
راه افتادم سمت سرویس ته راهرو...
با صدای در سرمو بالا گرفتم که در یکی از اتاقا باز شد
با اینکه تاریک بود تونستم برک که سرش پایین بود تشخیص بدم
قبل از اینکه سرشو بیاره بالا بخاطر اینکه منو با اون لباس افتضاح نبینه بدون فکر در اتاق کناریمو باز کردم
و خودمو پرت کردم توش و درو محکم بستم!
چشمامو بستم و به در تکیه دادم...
خاک تو سرم چرا انقدر محکم بستم قطعا برک فهمیده!..
چشمامو باز کردم،با دیدن دوروک که روی صندلی
میز مطالعش نشسته بود وچراغ مطالعش روشن بود و داشت
با تعجب به من نگاه می کرد
دستمو فوری جلوی دهنم گذاشتم که فقط جیغ نزنم!
دیدگاه ها (۰)

#گمشده#part_39‌#آســــیهدوروک با تعجب از روی صندلیش بلند شد ...

خبر

#گمشده #part_37 ‌#ســـوســـنعمر:خانوادت مشکلی ندارن میخای چن...

رمان

پآرت20. دلبرک شیرین آستآد

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط