گمشده

#گمشده
#part_39

#آســــیه
دوروک با تعجب از روی صندلیش بلند شد و به سمتم امد
خواستم برم عقب اما چون به در چسبیده بودم نشد
توی یک میلی متریم وایساد همینطور که با گیجی موهاشو
بهم میریخت سرشو کج کرد و زل زد توی صورتم
همون لحظه که ما باهمدیگه چشم تو چشم شده بودیم
تقه‌ای به در خورد؛با ترس از جام پریدم که صدای برک اومد
برک:دوروک روالی؟چرا اینجوری درو بستی؟
دوروک با تعجب به من نگاه کرد و با دیدن
نگاه ترسیده‌ی من کم‌کم خنده اومد روی لباش
دوروک:نه داداش خوبم حواسم نبود درو بد بستم
برک:اها اوکی؛ملت خوابن دفعه‌ی دیگه مثل ادم ببند
دوروک:حله داداش تو برو
با شنیدن صدای قدمای برک که داشت از اتاق دور میشد
فوری شیرجه زدم سمت دستگیر در که زودتر از من
دست دوروک رسید بهش و کلید توشو چرخوند و قفلش کرد...
با چشمای گرد به کلیدی که گذاشت توی جیبش نگاه کردم
آسیه:دا..داری..چ...چیکار میکنی؟
دوروک لبخند کجی زد..دوتا دستشو دو طرفم گذاشت
دوروک:وقتی خودت با این سرو وضع پریدی توی اتاقم
انتظار نداری که به این زودی ولت کنم بری مگه نه؟
توی چشماش زل زدم هرکس دیگه‌ی بجاش بود
دندوناشو خورد میکردم اما نمیدونم چرا دوست داشتم
خودمو بهش نشون بدم،متوجه بودنم بشه،،پرو پرو گفتم
آسیه:مگه سرو وضعم چشه؟
نگاهش اروم پایین‌تر اومد و روی قفسه‌ی سینم متوقف شد!
گونه هام از خجالت قرمز شدن
دستمو جلوی چاک لباسم گذاشتم تا چیزی معلوم نشن
چه غلطی کردما...لرزش توی صدامو حفظ کردم و گفتم
آسیه:برو عقب ببینم!
چشماش به دلیل بی‌خوابی بیحال شده بود
بی‌حصله نیشخندی زد و در کمال تعجب دوتا دستامو گرفت
و از هم بازشون کرد
دیدگاه ها (۵)

خبر

رمان

#گمشده #part_38‌#آســــیهبلاخره بعد از کلی اینور و اونور شدن...

#گمشده #part_37 ‌#ســـوســـنعمر:خانوادت مشکلی ندارن میخای چن...

آن سوی آینه P36پیشش دراز کشیدم و از پشت بغلش کردم(ویو ا.ت ، ...

چند پارتی (درخاستی )

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط