**************************************************** رمان
**************************************************** رمان گناهکار قسمت سی (پایان)
رفت جلوی آینه..داشت یقه ی پیراهنش و درست می کرد….
دلخور گفتم: می خوام بدونم چی میشه باهاش حرف بزنم؟!..
اخماش و طبق معمول کشیده بود تو هم..یه نگاهه جدی هم چاشنیش کرد و تو همون حالت که کتش و می پوشید گفت: دلارام یه بار گفتم نه بگو خب..این قضیه از نظر من منتفی ِ …..
لجم و در اورده بود..دستم و به کمرم گرفتم و اروم از رو تخت بلند شدم: ولی این نظر تو ِ نه من!..فرهاد مثل برادر ِ منه دوست دارم سر و سامون بگیره!..کی بهتر از بیتا؟!..با وقار..متین..فهمیده..درست مثل فرهاد…. یه کم از عطر همیشگیش و زد به گردنش و کمی هم به مچ دستش….و در حالی که ساعت مچیش و می بست با همون حالت قبل که حالا جدی تر هم شده بود گفت: من دارم میرم..همه چیز و به بی بی سپردم، تا نیم ساعت دیگه می رسه..اگه به چیزی نیاز داشتی بهم زنگ بزن سر راه می گیرم میارم….
جوابش و ندادم در عوض با اخم رومو ازش گرفتم..بی توجه به اخم و تَخم ِ من اومد جلو..و بعد از یه مکث کوتاه خم شد رو صورتم و گونه م و بوسید!.. با کمی ناز سرم و کشیدم عقب….بازوهام و گرفت و سرش و اورد جلو..نگاهه من به پنجره ی اتاق بود و سنگینی نگاهه اون به نیم رخ ِ گرفته ی من.. — این موضوع این همه برات اهمیت داره که به خاطرش اوقات ِ هردومون و تلخ می کنی؟!.. از گوشه ی چشم نگاهش کردم: اگه اهمیت نداره بذار با بیتا حرف بزنم….. نرم گونه م و گاز گرفت و با لبخند گفت: چون اهمیت نداره میگم نمی خوام باهاش حرف بزنی..اصلا به ما چه؟!.. با اینکه جای گازش درد نگرفته بود ولی بدخلق شدم و دستم و گذاشتم رو صورتم.. نشستم لب تخت..سکوتش عصبیم می کرد..با سر انگشتام ساتن براق رو تختی رو لمس می کردم…. حضورش و پشت سرم احساس کردم..حتی برنگشتم نگاش کنم..فقط صداش و شنیدم که گفت: عصر که برگشتم در موردش حرف می زنیم..مراقب خودت باش….یادت نره که چی گفتم…… سرم و بلند نکردم..می دونستم از کم محلی متنفره..و حالا اینو از صدای بازدم عصبی نفسهاش می تونستم بفهمم…..یه نفس عمیق کشید و با قدم های بلند بدون خداحافظی از اتاق رفت بیرون….هنوز در کامل بسته نشده بود که سرم و چرخوندم سمتش و خواستم چیزی بگم که….صدای کوبیده شدنش دلم و لرزوند!…. پوفی کردم و چشمام و بستم..بچه تو شکمم لگد زد..چشمام و باز کردم….دستم و گذاشتم روش.. نازش کردم و با لبخند کمرنگی که رو لبام بود زمزمه کردم: شیطونی نکن مامانی..چیزی نیست..فقط یه کوچولو رو اعصاب بابات رژه رفتم..ولی حقش بود نه؟!…. نفسم و دادم بیرون و کمی بلندتر گفتم: آخه بابات چرا اینقد قُد و یه دنده ست؟!…. شکمم منقبض شد..خندیدم….از رو تخت بلند شدم و کنار پنجره ایستادم.. کمرم یه کم درد می کرد..ماه آخر بارداریم بود و طبق گفته ی دکتر این درد های گاه و بی گاه طبیعی بودند!.. از اون فاصله نگام و دوختم به خیابون..تا شاید ماشینش و ببینم..چند دقیقه همونجا موندم..تا اینکه در پارکینگ باز شد و ماشین آرشام با سرعت اومد بیرون!….هنوزم عصبانی ِ .. تا هر کجا که می شد با نگاهم بدرقه ش کردم!..پرده رو انداختم…. مثل هر روز صبح که تنها می شدم با دخترم حرف می زدم تو همون حالت که داشتم تخت و مرتب می کردم گفتم: بابات خیلی کله شقه….لبخند زدم و ملحفه رو کشیدم رو تخت: ولی به حرفش گوش نکن..اون میگه چشمات به من بره ولی من میگم عاشق چشمای بابا آرشامتم!…. دردم بیشتر شده بود..اخمام و ناخداگاه کشیدم تو هم و نشستم رو صندلی..سعی کردم فکرم و مشغول کنم تا این درد یه جوری از یادم بره!…. بچه مون دختر بود..اینو دکترم تو ازمایش سونوگرافی که انجام داد بهم گفت.. رنگ اتاقش و صورتی مات انتخاب کرده بودیم ..لوازم و لباسا و عروسکاشم همه دخترونه بود!.. رفتم تو فکر..به حرفای خودم و فرهاد تو مهمونی دیشب….خونه ی پری اینا دعوت بودیم..امیر از فرهاد هم خواسته بود تو مهمونی باشه..بیتا هم واسه یه هفته همراهه مادرش اومده بود تهران..اونجا چندبار نگاه فرهاد و رو بیتا دیدم و غافلگیرش کردم!.. تا اینکه طاقت نیاوردم و از خودش پرسیدم ..اولش یه کم من و من کرد و خواست از زیرش در بره ولی نذاشتم..وقتی دید چاره ای نداره همه چیز و گفت..اینکه مدتی ِ به بیتا علاقه مند شده!.. خدا می دونه که چقدر خوشحال شدم..دوست داشتم تموم خوبی هاش و یه جوری جبران کنم.. بیتا از همه نظر دختر خوبی بود..و اینکه احساس می کردم نسبت به فرهاد بی میل نیست .. از دیشب هر چی به آرشام میگم بذار با بیتا حرف بزنم میگه نه به ما ربطی نداره..فرهاد اگه انقدر رو تصمیمش مصر ِ بره جلو و مرد و مردونه بگه که بیتا رو می خواد، دیگه چرا تو واسطه شی؟!…. ولی فرهاد برادرم بود..نمی تونستم نادیده ش بگیرم..ولی آرشام هم هنوز همون آرشام مغرور و یه دنده ای بود که هیچ حرفی جز حر
رفت جلوی آینه..داشت یقه ی پیراهنش و درست می کرد….
دلخور گفتم: می خوام بدونم چی میشه باهاش حرف بزنم؟!..
اخماش و طبق معمول کشیده بود تو هم..یه نگاهه جدی هم چاشنیش کرد و تو همون حالت که کتش و می پوشید گفت: دلارام یه بار گفتم نه بگو خب..این قضیه از نظر من منتفی ِ …..
لجم و در اورده بود..دستم و به کمرم گرفتم و اروم از رو تخت بلند شدم: ولی این نظر تو ِ نه من!..فرهاد مثل برادر ِ منه دوست دارم سر و سامون بگیره!..کی بهتر از بیتا؟!..با وقار..متین..فهمیده..درست مثل فرهاد…. یه کم از عطر همیشگیش و زد به گردنش و کمی هم به مچ دستش….و در حالی که ساعت مچیش و می بست با همون حالت قبل که حالا جدی تر هم شده بود گفت: من دارم میرم..همه چیز و به بی بی سپردم، تا نیم ساعت دیگه می رسه..اگه به چیزی نیاز داشتی بهم زنگ بزن سر راه می گیرم میارم….
جوابش و ندادم در عوض با اخم رومو ازش گرفتم..بی توجه به اخم و تَخم ِ من اومد جلو..و بعد از یه مکث کوتاه خم شد رو صورتم و گونه م و بوسید!.. با کمی ناز سرم و کشیدم عقب….بازوهام و گرفت و سرش و اورد جلو..نگاهه من به پنجره ی اتاق بود و سنگینی نگاهه اون به نیم رخ ِ گرفته ی من.. — این موضوع این همه برات اهمیت داره که به خاطرش اوقات ِ هردومون و تلخ می کنی؟!.. از گوشه ی چشم نگاهش کردم: اگه اهمیت نداره بذار با بیتا حرف بزنم….. نرم گونه م و گاز گرفت و با لبخند گفت: چون اهمیت نداره میگم نمی خوام باهاش حرف بزنی..اصلا به ما چه؟!.. با اینکه جای گازش درد نگرفته بود ولی بدخلق شدم و دستم و گذاشتم رو صورتم.. نشستم لب تخت..سکوتش عصبیم می کرد..با سر انگشتام ساتن براق رو تختی رو لمس می کردم…. حضورش و پشت سرم احساس کردم..حتی برنگشتم نگاش کنم..فقط صداش و شنیدم که گفت: عصر که برگشتم در موردش حرف می زنیم..مراقب خودت باش….یادت نره که چی گفتم…… سرم و بلند نکردم..می دونستم از کم محلی متنفره..و حالا اینو از صدای بازدم عصبی نفسهاش می تونستم بفهمم…..یه نفس عمیق کشید و با قدم های بلند بدون خداحافظی از اتاق رفت بیرون….هنوز در کامل بسته نشده بود که سرم و چرخوندم سمتش و خواستم چیزی بگم که….صدای کوبیده شدنش دلم و لرزوند!…. پوفی کردم و چشمام و بستم..بچه تو شکمم لگد زد..چشمام و باز کردم….دستم و گذاشتم روش.. نازش کردم و با لبخند کمرنگی که رو لبام بود زمزمه کردم: شیطونی نکن مامانی..چیزی نیست..فقط یه کوچولو رو اعصاب بابات رژه رفتم..ولی حقش بود نه؟!…. نفسم و دادم بیرون و کمی بلندتر گفتم: آخه بابات چرا اینقد قُد و یه دنده ست؟!…. شکمم منقبض شد..خندیدم….از رو تخت بلند شدم و کنار پنجره ایستادم.. کمرم یه کم درد می کرد..ماه آخر بارداریم بود و طبق گفته ی دکتر این درد های گاه و بی گاه طبیعی بودند!.. از اون فاصله نگام و دوختم به خیابون..تا شاید ماشینش و ببینم..چند دقیقه همونجا موندم..تا اینکه در پارکینگ باز شد و ماشین آرشام با سرعت اومد بیرون!….هنوزم عصبانی ِ .. تا هر کجا که می شد با نگاهم بدرقه ش کردم!..پرده رو انداختم…. مثل هر روز صبح که تنها می شدم با دخترم حرف می زدم تو همون حالت که داشتم تخت و مرتب می کردم گفتم: بابات خیلی کله شقه….لبخند زدم و ملحفه رو کشیدم رو تخت: ولی به حرفش گوش نکن..اون میگه چشمات به من بره ولی من میگم عاشق چشمای بابا آرشامتم!…. دردم بیشتر شده بود..اخمام و ناخداگاه کشیدم تو هم و نشستم رو صندلی..سعی کردم فکرم و مشغول کنم تا این درد یه جوری از یادم بره!…. بچه مون دختر بود..اینو دکترم تو ازمایش سونوگرافی که انجام داد بهم گفت.. رنگ اتاقش و صورتی مات انتخاب کرده بودیم ..لوازم و لباسا و عروسکاشم همه دخترونه بود!.. رفتم تو فکر..به حرفای خودم و فرهاد تو مهمونی دیشب….خونه ی پری اینا دعوت بودیم..امیر از فرهاد هم خواسته بود تو مهمونی باشه..بیتا هم واسه یه هفته همراهه مادرش اومده بود تهران..اونجا چندبار نگاه فرهاد و رو بیتا دیدم و غافلگیرش کردم!.. تا اینکه طاقت نیاوردم و از خودش پرسیدم ..اولش یه کم من و من کرد و خواست از زیرش در بره ولی نذاشتم..وقتی دید چاره ای نداره همه چیز و گفت..اینکه مدتی ِ به بیتا علاقه مند شده!.. خدا می دونه که چقدر خوشحال شدم..دوست داشتم تموم خوبی هاش و یه جوری جبران کنم.. بیتا از همه نظر دختر خوبی بود..و اینکه احساس می کردم نسبت به فرهاد بی میل نیست .. از دیشب هر چی به آرشام میگم بذار با بیتا حرف بزنم میگه نه به ما ربطی نداره..فرهاد اگه انقدر رو تصمیمش مصر ِ بره جلو و مرد و مردونه بگه که بیتا رو می خواد، دیگه چرا تو واسطه شی؟!…. ولی فرهاد برادرم بود..نمی تونستم نادیده ش بگیرم..ولی آرشام هم هنوز همون آرشام مغرور و یه دنده ای بود که هیچ حرفی جز حر
۳۵۴.۷k
۱۵ آذر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.