*********************************************************
**********************************************************
رمان گناهکار قسمت بیست و هفتم
لنگان لنگان رفتم سمت در و تو درگاه ایستادم..صدای فریادش از پشت کلبه می اومد..
بی توجه به بارون از کلبه زدم بیرون..با نگرانی اطرافم و نگاه می کردم..
کفشام تو گل و لای فرو می رفت اما باز می خواستم قدمام و تندتر بردارم..
با اون زانوی زخمی سختم بود….. پشت کلبه زانو زده بود و سرش و رو به اسمون بلند کرده بود..پشت سر هم فریاد می کشید و خدا رو صدا می زد..متوجه من نشد..
داشتم می رفتم سمتش که شنیدم رو به آسمون داد زد: دیگه بسمه..دیگه طاقت ندارم..چرا تموم نمیشه؟..چرا این دردی که تو سینه م گذاشتی تموم نمیشه؟..15 سال کم بود؟..
بلندتر با صدای خش دار و گرفته ای فریاد کشید:من که باورت کردم چرا تو باورم نداری خــــداااااااا ؟؟!!…..
کنارش رو زانو افتادم..صورتش جمع شده بود..
دستاش و رو زانوهاش مشت کرد..چشماش و بست..
بارون به صورتش شلاق می زد..چشماش و محکمتر روی هم فشار داد..
بدجور به خودش می لرزید..اطرفمون تاریک بود..نور خیلی کمی از فانوس جلوی کلبه به اینطرف می تابید..
دستاش و گرفتم..چشماش و باز کرد..سرش و اروم سمتم چرخوند..
با چونه ای لرزون از بغض و نگاهی به خیسی دل اسمون خیره شدیم تو چشمای هم..
دستاش و محکم فشار دادم..
بی هوا منو کشید سمت خودش و سفت بین بازوهاش فشارم داد..
پیراهنش و از پشت چنگ زدم..
روی شونه ش هق هق می کردم..
پشت سر هم گفتم: چرا رفتی؟..چرا تنهام گذاشتی؟..چرا آرامش و از هر دومون گرفتی؟..
هیچی نمی گفت..شونه هاش می لرزید..هر دو خیس شده بودیم..لباسم که قبلا نم داشت حالا کامل به تنم چسبیده بود..
منو از خودش جدا کرد..از روی زمین بلند شد و دستم و گرفت..
خواست بغلم کنه نذاشتم..تردیدم و که دید چیزی نگفت..
رفتیم تو کلبه و آرشام در و بست..به موهام دست کشیدم..
دماغم و مرتب بالا می کشیدم..تنم داغ بود..
برگشتم تا به آرشام نگاه کنم..با همون لباسای خیس نشسته بود رو زمین..دستاش و برده بود عقب وسرش و گرفته بود بالا..ژستش جوری بود که دلم و لرزوند..
خواستم چشم ازش بگیرم اما با بدبختی موفق شدم..
پشتم و بهش کردم و در حالی که نگام به اتیش شومینه بود تو فکرش بودم..
با اولین عطسه فهمیدم که بدجور سرما خوردم..
بدون هیچ قصدی دکمه های پیراهنم و باز کردم..یه سارافن روش تنم بود که ظاهرا وقتی آرشام منو اورده بود تو کلبه از تنم درش اورده بود..
و یه پیراهن مدل ِمردونه هم به رنگ سفید زیرش تنم بود..
پیراهن خیس و از تنم در اوردم و انداختمش کنار شومینه..حالا با یه تاپ نیم تنه و یه شلوار جین سفید رو به روی اتیش ایستاده بودم..تاپمم خیس شده بود ولی چاره ای نبود نمی تونستم اینو هم در بیارم..
تو فکر بودم..تو فکر آرشام که چطور با حرص و عصبانیت با خدا حرف می زد..
امیدوار بودم هر چه زودتر همه چیز و برام توضیح بده..
دلیل دور بودنش..
احساس غریبگی بینمون ..
و دلیل این همه فاصله رو برام بگه..
موهای خیسم و ریختم یه طرف شونه م و پنجه هام و لا به لاشون کشیدم..
پوست سفیدم با وجود خیسی تنم، مقابل نور مستقیم اتیش برق می زد..
رو به شومینه زانو زدم و دستام و گرفتم جلوش..موهام و افشون کردم تا نمش گرفته شه..
همونطور که خم شده بودم دستی گرم تر از حرارت شومینه رو،روی پوست کمرم حس کردم..
و بعد از اون شوکی که مثل جریان برق از تنم رد شد..
موهام جلوی دیدم و گرفته بودن..قصدم نداشتم برگردم و نگاش کنم..توانش و تو خودم نمی دیدم..
دستش و نرم و اهسته رو کمرم حرکت داد..تنم گر گرفت..رد تماس دستش با پوست تنم سوزن سوزن می شد..
شونه هام و گرفت..مجبورم کرد برگردم..اگه اجبار از طرف آرشام باشه من در مقابلش از خودم هیچ اختیاری نداشتم..
نیمی از موهام صورتم و پوشونده بود..با سر انگشتاش اونا رو عقب زد..برد پشت گوشم و نوازشگرانه نگام کرد..
نگاهش برق می زد..نقش شعله های اتیش تو چشماش افتاده بود و درخشش چشماش و صد چندان کرده بود..
هیجان و تو نگام دید..قفسه ی سینه م که از تپش های تند و نامنظم قلبم بالا و پایین می شد همه و همه بیانگر حال خرابم بود..
بازوهای ب*ر*ه*ن*ه و سردم تو دستاش بود..هیچ حرکتی نمی کرد..چقدر بهش نیاز داشتم..
به شوهرم..به مردی که همه ی زندگیم بود..5 سال و به انتظار نشستم فقط به خاطر عشقی که ازش توی قلبم داشتم..
می دونستم مثل همیشه می تونه حقایق ِ همه ی گفته هام و از تو چشمام بخونه..
بی تاب و بی قرار دستام و دور گردنش حلقه کردم و خزیدم تو آغوشش..
انقدر گرم و محکم که تا خواست کمرم و بگیره کنترلش و از دست داد و به پشت رو زمین خوابید..
دستام و از دور گردنش باز نکردم اما صورتم و کشیدم عقب..تو چشماش زل زدم..
توشون خیلی چیزا رو تونستم ببینم..
عشق و تمنا..
خواهش و نیاز..
غم و..
سکوت..
سکوتی پر معنا..
لبام
رمان گناهکار قسمت بیست و هفتم
لنگان لنگان رفتم سمت در و تو درگاه ایستادم..صدای فریادش از پشت کلبه می اومد..
بی توجه به بارون از کلبه زدم بیرون..با نگرانی اطرافم و نگاه می کردم..
کفشام تو گل و لای فرو می رفت اما باز می خواستم قدمام و تندتر بردارم..
با اون زانوی زخمی سختم بود….. پشت کلبه زانو زده بود و سرش و رو به اسمون بلند کرده بود..پشت سر هم فریاد می کشید و خدا رو صدا می زد..متوجه من نشد..
داشتم می رفتم سمتش که شنیدم رو به آسمون داد زد: دیگه بسمه..دیگه طاقت ندارم..چرا تموم نمیشه؟..چرا این دردی که تو سینه م گذاشتی تموم نمیشه؟..15 سال کم بود؟..
بلندتر با صدای خش دار و گرفته ای فریاد کشید:من که باورت کردم چرا تو باورم نداری خــــداااااااا ؟؟!!…..
کنارش رو زانو افتادم..صورتش جمع شده بود..
دستاش و رو زانوهاش مشت کرد..چشماش و بست..
بارون به صورتش شلاق می زد..چشماش و محکمتر روی هم فشار داد..
بدجور به خودش می لرزید..اطرفمون تاریک بود..نور خیلی کمی از فانوس جلوی کلبه به اینطرف می تابید..
دستاش و گرفتم..چشماش و باز کرد..سرش و اروم سمتم چرخوند..
با چونه ای لرزون از بغض و نگاهی به خیسی دل اسمون خیره شدیم تو چشمای هم..
دستاش و محکم فشار دادم..
بی هوا منو کشید سمت خودش و سفت بین بازوهاش فشارم داد..
پیراهنش و از پشت چنگ زدم..
روی شونه ش هق هق می کردم..
پشت سر هم گفتم: چرا رفتی؟..چرا تنهام گذاشتی؟..چرا آرامش و از هر دومون گرفتی؟..
هیچی نمی گفت..شونه هاش می لرزید..هر دو خیس شده بودیم..لباسم که قبلا نم داشت حالا کامل به تنم چسبیده بود..
منو از خودش جدا کرد..از روی زمین بلند شد و دستم و گرفت..
خواست بغلم کنه نذاشتم..تردیدم و که دید چیزی نگفت..
رفتیم تو کلبه و آرشام در و بست..به موهام دست کشیدم..
دماغم و مرتب بالا می کشیدم..تنم داغ بود..
برگشتم تا به آرشام نگاه کنم..با همون لباسای خیس نشسته بود رو زمین..دستاش و برده بود عقب وسرش و گرفته بود بالا..ژستش جوری بود که دلم و لرزوند..
خواستم چشم ازش بگیرم اما با بدبختی موفق شدم..
پشتم و بهش کردم و در حالی که نگام به اتیش شومینه بود تو فکرش بودم..
با اولین عطسه فهمیدم که بدجور سرما خوردم..
بدون هیچ قصدی دکمه های پیراهنم و باز کردم..یه سارافن روش تنم بود که ظاهرا وقتی آرشام منو اورده بود تو کلبه از تنم درش اورده بود..
و یه پیراهن مدل ِمردونه هم به رنگ سفید زیرش تنم بود..
پیراهن خیس و از تنم در اوردم و انداختمش کنار شومینه..حالا با یه تاپ نیم تنه و یه شلوار جین سفید رو به روی اتیش ایستاده بودم..تاپمم خیس شده بود ولی چاره ای نبود نمی تونستم اینو هم در بیارم..
تو فکر بودم..تو فکر آرشام که چطور با حرص و عصبانیت با خدا حرف می زد..
امیدوار بودم هر چه زودتر همه چیز و برام توضیح بده..
دلیل دور بودنش..
احساس غریبگی بینمون ..
و دلیل این همه فاصله رو برام بگه..
موهای خیسم و ریختم یه طرف شونه م و پنجه هام و لا به لاشون کشیدم..
پوست سفیدم با وجود خیسی تنم، مقابل نور مستقیم اتیش برق می زد..
رو به شومینه زانو زدم و دستام و گرفتم جلوش..موهام و افشون کردم تا نمش گرفته شه..
همونطور که خم شده بودم دستی گرم تر از حرارت شومینه رو،روی پوست کمرم حس کردم..
و بعد از اون شوکی که مثل جریان برق از تنم رد شد..
موهام جلوی دیدم و گرفته بودن..قصدم نداشتم برگردم و نگاش کنم..توانش و تو خودم نمی دیدم..
دستش و نرم و اهسته رو کمرم حرکت داد..تنم گر گرفت..رد تماس دستش با پوست تنم سوزن سوزن می شد..
شونه هام و گرفت..مجبورم کرد برگردم..اگه اجبار از طرف آرشام باشه من در مقابلش از خودم هیچ اختیاری نداشتم..
نیمی از موهام صورتم و پوشونده بود..با سر انگشتاش اونا رو عقب زد..برد پشت گوشم و نوازشگرانه نگام کرد..
نگاهش برق می زد..نقش شعله های اتیش تو چشماش افتاده بود و درخشش چشماش و صد چندان کرده بود..
هیجان و تو نگام دید..قفسه ی سینه م که از تپش های تند و نامنظم قلبم بالا و پایین می شد همه و همه بیانگر حال خرابم بود..
بازوهای ب*ر*ه*ن*ه و سردم تو دستاش بود..هیچ حرکتی نمی کرد..چقدر بهش نیاز داشتم..
به شوهرم..به مردی که همه ی زندگیم بود..5 سال و به انتظار نشستم فقط به خاطر عشقی که ازش توی قلبم داشتم..
می دونستم مثل همیشه می تونه حقایق ِ همه ی گفته هام و از تو چشمام بخونه..
بی تاب و بی قرار دستام و دور گردنش حلقه کردم و خزیدم تو آغوشش..
انقدر گرم و محکم که تا خواست کمرم و بگیره کنترلش و از دست داد و به پشت رو زمین خوابید..
دستام و از دور گردنش باز نکردم اما صورتم و کشیدم عقب..تو چشماش زل زدم..
توشون خیلی چیزا رو تونستم ببینم..
عشق و تمنا..
خواهش و نیاز..
غم و..
سکوت..
سکوتی پر معنا..
لبام
۹۳۲.۹k
۱۵ آذر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.