رمان گناهکار قسمت بیست و نهم
رمان گناهکار قسمت بیست و نهم
یکی کنارم نشست..هنوز دستام تو دستای پری بود..
امیر_ دلارام جناب سرگرد اومده اینجا می خواد تو رو ببینه……..
سرم و بلند کردم..به جایی که امیر اشاره می کرد نگاه کردم..همون مرد انتهای راهرو ایستاده بود و نگاهش رو من بود..
یه حسی باعث شد از جام بلند شم..باید بفهمم..باید بدونم چی به سر ارسلان اومده..اون کثافت..اون پست فطرت که نفرینش کردم..به خاطر حضور نحسش تو زندگیم…..
آرشام خوب بود..آرشام تو درمانش پیشرفت داشت ولی اون گرگ صفت نذاشت زندگیمون و بکنیم..زندگی ای که با وجود این بیماری هم آروم بود..
امیر و فرهاد پشت سرم اومدن..
سرگرد_ می دونم زمان مناسبی رو انتخاب نکردم ولی در هر صورت من هم موظفم که به وظایف خودم عمل کنم..
یه مرد دیگه که لباس شخصی تنش بود کنارمون ایستاد و رو به سرگرد سلام نظامی داد..
سرگرد_ چی شده وفایی؟..
— قربان…………
و به ما نگاه کرد..سرگرد سرش و تکون داد و ازمون فاصله گرفت..نگاهم و یه لحظه از روشون بر نداشتم تا اینکه سرگرد یه چیزایی به اون مرد گفت و اونم سریع رفت..
سرگرد_ الان می تونیم با هم حرف بزنیم؟..
سرم و تکون دادم……و رو به فرهاد و امیر گفت: شما هم می تونید حضور داشته باشید..
رفتیم تو کافی شاپ بیمارستان….فرهاد رفت قهوه بگیره که گفتم هیچی نمی خورم….اما وقتی برگشت واسه م ابمیوه گرفته بود و مثل پزشکی که به بیمارش دستور میده گفت: باید ته لیوان و در بیاری..این کیک و هم بخور بدنت ضعیف شده….
حس اینکه باهاش کل کل کنم و نداشتم فقط به تکون دادن سر بسنده کردم..
سرگرد جرعه ای از قهوه ش رو خورد و رو به من گفت: سعی می کنم سوالاتم و کوتاه کنم..در هر صورت حال شما رو توی چنین وضعیتی درک می کنم…….و با مکث ادامه داد: شما ارسلان شایان رو می شناسید درسته؟..می خوام هر چی که از اون می دونید و بگین..
سکوت کردم..گلوم خشک شده بود..عجیب نیاز داشتم از اون ابمیوه بخورم..نی رو به لبام چسبوندم و چند جرعه از ابمیوه رو خوردم..
دستام می لرزید..ولی از دید هر سه ی اونها پنهونش کردم..اون هم با فشار دادن لیوان سرد ابمیوه توی دستام..
– من ارسلان و به اون صورت نمی شناسم..5 سال پیش توی مهمونی عموش اون و دیدم..در اصل اون مهمونی به افتخار ورودش از امریکا بود..نگاه های خیره و گاه بی گاهش و همه جا رو خودم حس می کردم ..و همیشه یه جورایی کنارش احساس خطر می کردم..آرشام سعی داشت منو از اون دور کنه………….
صدای جدی سرگرد و که شنیدم نگام کشیده شد سمتش: برخورد دیگه ای هم باهاش نداشتید؟..
– منظورتون چیه؟!..
— مثلا عملی از شما یا همسرتون دیده باشه و بخواد ازتون کینه به دل بگیره و سر همین قضیه تو فکر انتقام باشه..
اب دهنم و قورت دادم و گفتم: من چیزی نمی دونم فقط اینکه ارسلان همیشه با آرشام بد تا می کرد..انگار هیچ وقت چشم دیدنش و نداشت..آرشام هم ازش خوشش نمی اومد و مطمئنم هر چی که بود مربوط به گذشته می شد اینو از حرفاشون می فهمیدم..
– شما از اتفاقات گذشته خبر دارید؟هر اتفاقی که به ارسلان و شوهرتون مربوط بشه..
می دونستم..آرشام همه رو برام تعریف کرده بود..ولی نمی خواستم چیزی بگم..اینجا باید سکوت می کردم….سرم و تکون دادم..
نفسش و عمیق بیرون داد: اون شب چه اتفاقی افتاد؟..منظورم به زمان ربوده شدن شما توسط ارسلان ِ ..
– نمی دونم..چیز زیادی یادم نمیاد..وقتی خواستم جیغ بکشم جلوی دهنم و گرفت..کشون کشون منو برد بیرون.. برقا رو قطع کرده بودن و فقط یه رقص نور وسط جمعیت روشن بود..نمی دونم ولی بعد فکر کردم شاید قطع شدن برقا هم ساختگی باشه اخه همه جا تاریک بود….
مکث کرد: بله، اون شب ارسلان توسط چند نفر که با پول اجیرشون کرده بود تونست وارد عروسی بشه..برقای سالن هم توسط همون افراد قطع شده بود و برای اینکه شک کسی برانگیخته نشه رقص نورا رو روشن گذاشتن…در این صورت اون هم خیلی راحت به خواسته ش رسید..ولی از در اصلی شما رو بیرون نبرد، دقیقا از در فرعی که پشت سالن مخصوص خدمه قرار داشت..
– شاید همینطور که شما می گید باشه، من تو تاریکی چیزی ندیدم……
— بسیار خب، ادامه بدید..
و خیلی کوتاه همه چیزو براش تعریف کردم..وقتی حرفامون تموم شد ازش در مورد ارسلان پرسیدم..
درحالی که از رو صندلی بلند می شد گفت: ارسلان و دستگیر کردیم..هنوز به چیزی اعتراف نکرده ولی ادماش خیلی چیزا رو لو دادن ..در حقیقت اینو بدونید که ارسلان به هیچ وجه سابقه ی درخشانی نداره..
– میشه بدونم چکار کرده؟!..
— ارسلان شایان، سرکرده ی باند بزرگ مواد مخدر و اشیاء قاچاق و اعضای بدن..این ادمی که شما می گید چیزی ازش نمی دونید کارگاهی رو تو جنوب تهران پیدا کردیم که زیر نظر همین شخص اطفال و دخترای نوجوون زیادی رو بعد از فریب به اونجا انتقال می دادن و بعد از بیهوش کردن اونها اعضای بدنشون رو برمی داشتن و به او
یکی کنارم نشست..هنوز دستام تو دستای پری بود..
امیر_ دلارام جناب سرگرد اومده اینجا می خواد تو رو ببینه……..
سرم و بلند کردم..به جایی که امیر اشاره می کرد نگاه کردم..همون مرد انتهای راهرو ایستاده بود و نگاهش رو من بود..
یه حسی باعث شد از جام بلند شم..باید بفهمم..باید بدونم چی به سر ارسلان اومده..اون کثافت..اون پست فطرت که نفرینش کردم..به خاطر حضور نحسش تو زندگیم…..
آرشام خوب بود..آرشام تو درمانش پیشرفت داشت ولی اون گرگ صفت نذاشت زندگیمون و بکنیم..زندگی ای که با وجود این بیماری هم آروم بود..
امیر و فرهاد پشت سرم اومدن..
سرگرد_ می دونم زمان مناسبی رو انتخاب نکردم ولی در هر صورت من هم موظفم که به وظایف خودم عمل کنم..
یه مرد دیگه که لباس شخصی تنش بود کنارمون ایستاد و رو به سرگرد سلام نظامی داد..
سرگرد_ چی شده وفایی؟..
— قربان…………
و به ما نگاه کرد..سرگرد سرش و تکون داد و ازمون فاصله گرفت..نگاهم و یه لحظه از روشون بر نداشتم تا اینکه سرگرد یه چیزایی به اون مرد گفت و اونم سریع رفت..
سرگرد_ الان می تونیم با هم حرف بزنیم؟..
سرم و تکون دادم……و رو به فرهاد و امیر گفت: شما هم می تونید حضور داشته باشید..
رفتیم تو کافی شاپ بیمارستان….فرهاد رفت قهوه بگیره که گفتم هیچی نمی خورم….اما وقتی برگشت واسه م ابمیوه گرفته بود و مثل پزشکی که به بیمارش دستور میده گفت: باید ته لیوان و در بیاری..این کیک و هم بخور بدنت ضعیف شده….
حس اینکه باهاش کل کل کنم و نداشتم فقط به تکون دادن سر بسنده کردم..
سرگرد جرعه ای از قهوه ش رو خورد و رو به من گفت: سعی می کنم سوالاتم و کوتاه کنم..در هر صورت حال شما رو توی چنین وضعیتی درک می کنم…….و با مکث ادامه داد: شما ارسلان شایان رو می شناسید درسته؟..می خوام هر چی که از اون می دونید و بگین..
سکوت کردم..گلوم خشک شده بود..عجیب نیاز داشتم از اون ابمیوه بخورم..نی رو به لبام چسبوندم و چند جرعه از ابمیوه رو خوردم..
دستام می لرزید..ولی از دید هر سه ی اونها پنهونش کردم..اون هم با فشار دادن لیوان سرد ابمیوه توی دستام..
– من ارسلان و به اون صورت نمی شناسم..5 سال پیش توی مهمونی عموش اون و دیدم..در اصل اون مهمونی به افتخار ورودش از امریکا بود..نگاه های خیره و گاه بی گاهش و همه جا رو خودم حس می کردم ..و همیشه یه جورایی کنارش احساس خطر می کردم..آرشام سعی داشت منو از اون دور کنه………….
صدای جدی سرگرد و که شنیدم نگام کشیده شد سمتش: برخورد دیگه ای هم باهاش نداشتید؟..
– منظورتون چیه؟!..
— مثلا عملی از شما یا همسرتون دیده باشه و بخواد ازتون کینه به دل بگیره و سر همین قضیه تو فکر انتقام باشه..
اب دهنم و قورت دادم و گفتم: من چیزی نمی دونم فقط اینکه ارسلان همیشه با آرشام بد تا می کرد..انگار هیچ وقت چشم دیدنش و نداشت..آرشام هم ازش خوشش نمی اومد و مطمئنم هر چی که بود مربوط به گذشته می شد اینو از حرفاشون می فهمیدم..
– شما از اتفاقات گذشته خبر دارید؟هر اتفاقی که به ارسلان و شوهرتون مربوط بشه..
می دونستم..آرشام همه رو برام تعریف کرده بود..ولی نمی خواستم چیزی بگم..اینجا باید سکوت می کردم….سرم و تکون دادم..
نفسش و عمیق بیرون داد: اون شب چه اتفاقی افتاد؟..منظورم به زمان ربوده شدن شما توسط ارسلان ِ ..
– نمی دونم..چیز زیادی یادم نمیاد..وقتی خواستم جیغ بکشم جلوی دهنم و گرفت..کشون کشون منو برد بیرون.. برقا رو قطع کرده بودن و فقط یه رقص نور وسط جمعیت روشن بود..نمی دونم ولی بعد فکر کردم شاید قطع شدن برقا هم ساختگی باشه اخه همه جا تاریک بود….
مکث کرد: بله، اون شب ارسلان توسط چند نفر که با پول اجیرشون کرده بود تونست وارد عروسی بشه..برقای سالن هم توسط همون افراد قطع شده بود و برای اینکه شک کسی برانگیخته نشه رقص نورا رو روشن گذاشتن…در این صورت اون هم خیلی راحت به خواسته ش رسید..ولی از در اصلی شما رو بیرون نبرد، دقیقا از در فرعی که پشت سالن مخصوص خدمه قرار داشت..
– شاید همینطور که شما می گید باشه، من تو تاریکی چیزی ندیدم……
— بسیار خب، ادامه بدید..
و خیلی کوتاه همه چیزو براش تعریف کردم..وقتی حرفامون تموم شد ازش در مورد ارسلان پرسیدم..
درحالی که از رو صندلی بلند می شد گفت: ارسلان و دستگیر کردیم..هنوز به چیزی اعتراف نکرده ولی ادماش خیلی چیزا رو لو دادن ..در حقیقت اینو بدونید که ارسلان به هیچ وجه سابقه ی درخشانی نداره..
– میشه بدونم چکار کرده؟!..
— ارسلان شایان، سرکرده ی باند بزرگ مواد مخدر و اشیاء قاچاق و اعضای بدن..این ادمی که شما می گید چیزی ازش نمی دونید کارگاهی رو تو جنوب تهران پیدا کردیم که زیر نظر همین شخص اطفال و دخترای نوجوون زیادی رو بعد از فریب به اونجا انتقال می دادن و بعد از بیهوش کردن اونها اعضای بدنشون رو برمی داشتن و به او
۱.۱m
۱۵ آذر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.