نه آنکه غمی نباشد

نه آنکه غمی نباشد...
هست...
اما خودتان می دانید...
درد به مغز استخوان که برسد...
می شود لبخند :)
لبخندهایی دروغین ...
آغشته به بغض...
درد...
افسوس ...
و حسرت!
راستش را بخواهید ...
درد به مغز استخوانم رسیده..
یک یک دنده هایم را از هم دریده ...
و تیشه به ریشه دلخوشی هایم زده!
آن قدر زده ..
که دیگر هیچ حسی نمانده جز سردرگمی
از شما چه پنهان ...
این روزها بیشترین درد من سردرگمی است!
گم شده ام در دنیایی ...
که روزی خودم ...
با دستان خودم ستون هایش را بنا کرده ام...
و چه دردی از این بالاتر است؟
هی گم بشوی در خودت و دم نزنی...
هی گم بشوی در خودت و دم نزنی...
هی گم بشوی در خودت و دم نزنی...!
دیدگاه ها (۳)

پیر شدیم و نفهمیدیم ...دوست داشتن ...ارزشش بیشتر از نبخشیدن ...

از مادرم پرسیده بودم...با گل هایی که خواهم چید...چه کنم که ه...

هر شب ...یک نفر در من به صلیب کشیده می‌شود! یک نفر که می خوا...

تو را به زبان اسپانیایی دوست دارم...در هوس دیوانه‌وار رقص فل...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط