از مادرم پرسیده بودم...
از مادرم پرسیده بودم...
با گل هایی که خواهم چید...
چه کنم که هرگز خشک نشوند؟
گفته بود بکار...
در دامن محبوبت بکار...
از پدرم پرسیده بودم...
با زخم هایت چه کرده ای...
که ردی از آنها نیست؟
گفته بود بسته ام...
با روسری محبوبم بسته ام...
به برادرم گفتم چه میکنی...
که هرگز کسی گریه ات را ندیده است...
گفت به هر چیزی که تو را می گریاند...
نگو اندوه...
نام کوچکش را پیدا کن ...
و با نام کوچک صدایش بزن...
حالا محبوبی دارم...
با دامنهایی گلدارُ...
روسریهایی خیس...
و تمام اندوههای جهان...
مرا به نام کوچک می شناسند...
با گل هایی که خواهم چید...
چه کنم که هرگز خشک نشوند؟
گفته بود بکار...
در دامن محبوبت بکار...
از پدرم پرسیده بودم...
با زخم هایت چه کرده ای...
که ردی از آنها نیست؟
گفته بود بسته ام...
با روسری محبوبم بسته ام...
به برادرم گفتم چه میکنی...
که هرگز کسی گریه ات را ندیده است...
گفت به هر چیزی که تو را می گریاند...
نگو اندوه...
نام کوچکش را پیدا کن ...
و با نام کوچک صدایش بزن...
حالا محبوبی دارم...
با دامنهایی گلدارُ...
روسریهایی خیس...
و تمام اندوههای جهان...
مرا به نام کوچک می شناسند...
۱.۶k
۲۶ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.