از مادرم پرسیده بودم

از مادرم پرسیده بودم...
با گل هایی که خواهم چید...
چه کنم که هرگز خشک نشوند؟
گفته بود بکار...
در دامن محبوبت بکار...
از پدرم پرسیده بودم...
با زخم هایت چه کرده ای...
که ردی از آن‌ها نیست؟
گفته بود بسته ام...
با روسری محبوبم بسته ام...
به برادرم گفتم چه می‌کنی...
که هرگز کسی گریه ات را ندیده است...
گفت به هر چیزی که تو را می گریاند...
نگو اندوه...
نام کوچکش را پیدا کن ...
و با نام کوچک صدایش بزن...
حالا محبوبی دارم...
با دامن‌هایی گل‌دارُ...
روسری‌هایی خیس...
و تمام اندوه‌های جهان...
مرا به نام کوچک می شناسند...
دیدگاه ها (۳)

بچه که بودیم ...ثانیه به ثانیه ...لحظه ها را زندگی می کردیم ...

امروز #پنچ_شنبه است..دلم بارانچشمم بارانبا یک بغل گلایول سفی...

پیر شدیم و نفهمیدیم ...دوست داشتن ...ارزشش بیشتر از نبخشیدن ...

نه آنکه غمی نباشد...هست...اما خودتان می دانید...درد به مغز ا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط