خان زاده پارت305
#خان_زاده #پارت305
اون خانوم با دیدن ما لبخند مهربونی زد و به سمت مون اومد.
اهورا رو مخاطب قرار داد و با خوش رویی گفت
_خوش اومدی پسرم.
_ممنون...ببخشید شمارو هم توی زحمت انداختم.
_این حرفا چیه چه زحمتی! زن و بچه تو هم مثل عروس و نوه من می مونن.
و نگاه مهربونی به من و مونس انداخت که زیر لب سلام کردم.
_سلام عزیزم...بیاید بریم داخل.
اهورا گونه مونس رو بوسید و بعد به بغلم دادش و گفت
_من باید برم مریم بانو...یه سری کارای عقب افتاده دارم که باید انجام بدم.
قلبم لرزید!
می ترسیدم بره و سامان بلایی سرش بیاره.
اون خانوم که حالا فهمیده بودم اسمش مریم بانو گفت
_باشه پسرم...خیالتم راحت مراقب امانتی هات هستم.
اهورا سری تکون داد و بعد از خداحافظی با من و مریم بانو به سمت ماشینش رفت.
دلم طاقت نیاورد بزارم همین جوری بره.
برای همین مونس و به مریم بانو دادم و به سمتش دویدم.
ملتمسانه اسمش رو صدا زدم که به سمتم برگشت.
ناخوداگاه با دیدن چهرش اشک توی چشمام جمع شد.
نمی دونم چرا اینقدر دلم شور می زد و احساس می کردم دیگه نمیبینمش!
با دیدن چشمای گریونم اخم کرد و گفت
_قرار نیست برم دیگه برنگردم که اینجوری آبغوره گرفتی!
خودم و توی آغوشش انداختم و نالیدم
_با اینکه خیلی اذیتم کردی اما فکر از دست دادنت هم حکم مرگ رو برام داره! توروخدا مراقب باش اهورا.
پیشونیم رو بوسید و گفت
_تو هم مراقب خودت باش! کارم که تموم بشه میام دنبالت.
از آغوشش بیرون اومدم و عمیق توی چشماش زل زدم.
من چرا اینقدر این مرد رو دوست داشتم؟
با تموم بدی هاش بازم حاضر بودم براش بار ها و بار ها بمیرم و زنده بشم.
🍁 🍁 🍁 🍁
اون خانوم با دیدن ما لبخند مهربونی زد و به سمت مون اومد.
اهورا رو مخاطب قرار داد و با خوش رویی گفت
_خوش اومدی پسرم.
_ممنون...ببخشید شمارو هم توی زحمت انداختم.
_این حرفا چیه چه زحمتی! زن و بچه تو هم مثل عروس و نوه من می مونن.
و نگاه مهربونی به من و مونس انداخت که زیر لب سلام کردم.
_سلام عزیزم...بیاید بریم داخل.
اهورا گونه مونس رو بوسید و بعد به بغلم دادش و گفت
_من باید برم مریم بانو...یه سری کارای عقب افتاده دارم که باید انجام بدم.
قلبم لرزید!
می ترسیدم بره و سامان بلایی سرش بیاره.
اون خانوم که حالا فهمیده بودم اسمش مریم بانو گفت
_باشه پسرم...خیالتم راحت مراقب امانتی هات هستم.
اهورا سری تکون داد و بعد از خداحافظی با من و مریم بانو به سمت ماشینش رفت.
دلم طاقت نیاورد بزارم همین جوری بره.
برای همین مونس و به مریم بانو دادم و به سمتش دویدم.
ملتمسانه اسمش رو صدا زدم که به سمتم برگشت.
ناخوداگاه با دیدن چهرش اشک توی چشمام جمع شد.
نمی دونم چرا اینقدر دلم شور می زد و احساس می کردم دیگه نمیبینمش!
با دیدن چشمای گریونم اخم کرد و گفت
_قرار نیست برم دیگه برنگردم که اینجوری آبغوره گرفتی!
خودم و توی آغوشش انداختم و نالیدم
_با اینکه خیلی اذیتم کردی اما فکر از دست دادنت هم حکم مرگ رو برام داره! توروخدا مراقب باش اهورا.
پیشونیم رو بوسید و گفت
_تو هم مراقب خودت باش! کارم که تموم بشه میام دنبالت.
از آغوشش بیرون اومدم و عمیق توی چشماش زل زدم.
من چرا اینقدر این مرد رو دوست داشتم؟
با تموم بدی هاش بازم حاضر بودم براش بار ها و بار ها بمیرم و زنده بشم.
🍁 🍁 🍁 🍁
۲۲.۹k
۲۲ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.