خان زاده پارت303
#خان_زاده #پارت303
عصبی نگاهم کرد و غرید
_حیف...حیف که حالت خوش نیست وگرنه می دونستم چه بلایی سرت بیارم.
با بغض نگاهش کردم که از روی تخت بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
* * * * *
_میشه بگی داریم کجا میریم؟
جوابم رو نداد.
حتی نگاهمم نکرد!
هنوزم به خاطر حرف دیشبم از دستم عصبانی بود.
اما آخه من که چیز بدی نگفتم!
حقیقتی رو به زبون آوردم که داشت زجرم میداد.
وقتی دیدم قرار نیست چیزی بهم بگه،ترجیح دادم حداقل خودم و با دیدن مناظر بیرون سرگرم کنم.
از درختای سرسبز و تنومندی که داخل جاده وجود داشت مشخص بود که داریم میریم شمال!
یعنی جای امنی که ازش حرف می زد توی یکی از شهرای شمال بودش؟
به پشتی صندلی تکیه دادم و مونس و محکم توی بغلم گرفتم.
محو تماشای مناظر بیرون بودم که کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد.
با صدا شدن اسمم توسط اهورا آروم لای چشمام رو باز کردم و با چشمای خواب آلود نگاهی به اطرافم انداختم.
_ما کجاییم؟
سرد جواب داد
_پیاده شو می فهمی!
چندین بار پلک زدم تا کمی دیدم بهتر شد.
خواستم از ماشین پیاده بشم که تازه یاده مونس افتادم.
ترسیده به اطرافم نگاهی انداختم که دیدم بغل اهوراس.
تند از ماشین پیاده شدم و به طرف اهورا رفتم.
مقابلش ایستادم و جدی گفتم
_میشه بگی ما کجاییم؟
در حالی که داشت گونه مونس و نوازش می کرد بالاخره جوابم رو داد
_رشت.
متعجب لب زدم
_رشت؟ رشت برای چی؟
نگاهم کرد...اما نگاهش مثل قبل نبود.
سرد و بی روح!
_اینجا خونه مادره یکی از دوستامه...جایی که تو و مونس در امان هستید.
دهن باز کردم تا سوال دیگه ای بپرسم که نگاهی به پشت سرم انداخت و تند گفت
_اوناهاش...اون مامانه دوستمه.
به طرفی که با چشم اشاره کرد برگشتم که با یه خانوم مسن که لباس محلی زیبایی به تن داشت مواجه شدم.
🍁 🍁 🍁 🍁
عصبی نگاهم کرد و غرید
_حیف...حیف که حالت خوش نیست وگرنه می دونستم چه بلایی سرت بیارم.
با بغض نگاهش کردم که از روی تخت بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
* * * * *
_میشه بگی داریم کجا میریم؟
جوابم رو نداد.
حتی نگاهمم نکرد!
هنوزم به خاطر حرف دیشبم از دستم عصبانی بود.
اما آخه من که چیز بدی نگفتم!
حقیقتی رو به زبون آوردم که داشت زجرم میداد.
وقتی دیدم قرار نیست چیزی بهم بگه،ترجیح دادم حداقل خودم و با دیدن مناظر بیرون سرگرم کنم.
از درختای سرسبز و تنومندی که داخل جاده وجود داشت مشخص بود که داریم میریم شمال!
یعنی جای امنی که ازش حرف می زد توی یکی از شهرای شمال بودش؟
به پشتی صندلی تکیه دادم و مونس و محکم توی بغلم گرفتم.
محو تماشای مناظر بیرون بودم که کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد.
با صدا شدن اسمم توسط اهورا آروم لای چشمام رو باز کردم و با چشمای خواب آلود نگاهی به اطرافم انداختم.
_ما کجاییم؟
سرد جواب داد
_پیاده شو می فهمی!
چندین بار پلک زدم تا کمی دیدم بهتر شد.
خواستم از ماشین پیاده بشم که تازه یاده مونس افتادم.
ترسیده به اطرافم نگاهی انداختم که دیدم بغل اهوراس.
تند از ماشین پیاده شدم و به طرف اهورا رفتم.
مقابلش ایستادم و جدی گفتم
_میشه بگی ما کجاییم؟
در حالی که داشت گونه مونس و نوازش می کرد بالاخره جوابم رو داد
_رشت.
متعجب لب زدم
_رشت؟ رشت برای چی؟
نگاهم کرد...اما نگاهش مثل قبل نبود.
سرد و بی روح!
_اینجا خونه مادره یکی از دوستامه...جایی که تو و مونس در امان هستید.
دهن باز کردم تا سوال دیگه ای بپرسم که نگاهی به پشت سرم انداخت و تند گفت
_اوناهاش...اون مامانه دوستمه.
به طرفی که با چشم اشاره کرد برگشتم که با یه خانوم مسن که لباس محلی زیبایی به تن داشت مواجه شدم.
🍁 🍁 🍁 🍁
۱۸.۵k
۲۲ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.