خان زاده پارت306
#خان_زاده #پارت306
لبخند محوی زد و گفت
_اینجوری نگام نکن!
_چه جوری؟
_همین جوری که الان داری نگام می کنی!
سرم و پایین انداختم و گفتم
_کاش نمی رفتی...من خیلی دلم شورت و می زنه.
موهام و از توی صورتم کنار زد و زمزمه کرد
_نمی خواد نگران من باشی...فقط حواست به خودت و مونس باشه!
سرم و تکون دادم که گونم رو بوسید و ازم فاصله گرفت و به سمت ماشینش رفت.
لحظه اخر قبل از اینکه سوار بشه داد زدم
_خیلی دوستت دارم اهورا
داشت سوار ماشین میشد که با صدای من میخکوب سره جاش ایستاد!
برگشت و با یه غم خاصی نگاهم کرد.
کاش می تونستم بفهمم دلیل این غم توی چشماش چیه...!
* * * * *
”یک هفته بعد”
یک هفته گذشته بود و هنوز اهورا نیومده بود دنبالم.
هر از گاهی زنگ می زد و حالم رو می پرسید اما دلتنگی من با شیدن صداش رفع نمیشد.
من دلم هوس بوی عطر تنش رو کرده بود.
حاضر بودم هر چه قدر دلش می خواد بهم تهمت بزنه،آزارم بده ولی کنارم باشه.
با صدای گریه مونس دره تراس رو بستم و به سمتش رفتم.
توی بغل گرفتمش و شروع کردم به طی کردن طول و عرض اتاق تا آروم بشه.
این بچه هم مثل من بی قرار شده بود.
انگار دوری پدرش رو حس می کرد.
بالاخره بعد از یک ربع اینور و اونور زدن مونس خانوم آروم شد و خوابید.
نفس عمیقی کشیدم و روی تخت قرارش دادم که همون لحظه گوشیم زنگ خورد.
از ترس اینکه مونس از خواب بیدار نشه تند به سمت گوشیم خیز برداشتم و نگاهم و به صفحش دوختم.
با دیدن اسم اهورا خوشحال تماس رو وصل کردم و گفتم
_الو اهورا...!
_سلام.
صداش گرفته بود و حالت عادی نداشت.
ترسیده لب زدم
_چیشده؟اتفاقی افتاده!
🍁 🍁 🍁 🍁
🍁 🍁 🍁 🍁
لبخند محوی زد و گفت
_اینجوری نگام نکن!
_چه جوری؟
_همین جوری که الان داری نگام می کنی!
سرم و پایین انداختم و گفتم
_کاش نمی رفتی...من خیلی دلم شورت و می زنه.
موهام و از توی صورتم کنار زد و زمزمه کرد
_نمی خواد نگران من باشی...فقط حواست به خودت و مونس باشه!
سرم و تکون دادم که گونم رو بوسید و ازم فاصله گرفت و به سمت ماشینش رفت.
لحظه اخر قبل از اینکه سوار بشه داد زدم
_خیلی دوستت دارم اهورا
داشت سوار ماشین میشد که با صدای من میخکوب سره جاش ایستاد!
برگشت و با یه غم خاصی نگاهم کرد.
کاش می تونستم بفهمم دلیل این غم توی چشماش چیه...!
* * * * *
”یک هفته بعد”
یک هفته گذشته بود و هنوز اهورا نیومده بود دنبالم.
هر از گاهی زنگ می زد و حالم رو می پرسید اما دلتنگی من با شیدن صداش رفع نمیشد.
من دلم هوس بوی عطر تنش رو کرده بود.
حاضر بودم هر چه قدر دلش می خواد بهم تهمت بزنه،آزارم بده ولی کنارم باشه.
با صدای گریه مونس دره تراس رو بستم و به سمتش رفتم.
توی بغل گرفتمش و شروع کردم به طی کردن طول و عرض اتاق تا آروم بشه.
این بچه هم مثل من بی قرار شده بود.
انگار دوری پدرش رو حس می کرد.
بالاخره بعد از یک ربع اینور و اونور زدن مونس خانوم آروم شد و خوابید.
نفس عمیقی کشیدم و روی تخت قرارش دادم که همون لحظه گوشیم زنگ خورد.
از ترس اینکه مونس از خواب بیدار نشه تند به سمت گوشیم خیز برداشتم و نگاهم و به صفحش دوختم.
با دیدن اسم اهورا خوشحال تماس رو وصل کردم و گفتم
_الو اهورا...!
_سلام.
صداش گرفته بود و حالت عادی نداشت.
ترسیده لب زدم
_چیشده؟اتفاقی افتاده!
🍁 🍁 🍁 🍁
🍁 🍁 🍁 🍁
۳۳.۷k
۲۲ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.