خان زاده پارت307
#خان_زاده #پارت307
_نه نترس...چیزی نشده فقط من نیم ساعت دیگه می رسم اونجا...فکر کنم مریم بانو و دختراش تا الان دیگه خوابیده باشن،زنگ که بهت زدم زود بیا درو باز کن.
ذوق زده گفتم
_میای اینجا؟
_آره مگه اشکالی داره؟
تند زمزمه کردم
_نه نه...زنگ که زدی میام درو باز می کنم.
و بعد تماس رو قطع کردم و منتظر روی تخت نشستم.
از اینکه بعد از یک هفته دوری بالاخره اهورا رو میدیدم ضربان قلبم اوج گرفت و از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم.
هنوز نیم ساعت نشده بود که گوشیم زنگ خورد.
از جام بلند شدم و آروم طوری که کسی از خواب بیدار نشه از اتاق بیرون زدم و خودم رو به حیاط رسوندم و درو باز کردم.
سرکی به بیرون کشیدم که دیدم اهورا داره از ماشین پیاده میشه.
با دیدن ماشین مدل بالای جدیدش رسما وا رفتم.
پس تموم داراییش رو از ارباب پس گرفته بود.
به سمتم اومد و مقابلم ایستاد که از جلوی در کنار رفتم.
وارد حیاط شد و درو پشت سرش بست.
آروم پرسیدم
_این موقع شب اینجا چیکار می کنی؟
دستم و گرفت و پچ زد
_بریم داخل میگم برات.
و بعد بدون هیچ حرف دیگه ای به سمت خونه قدم برداشت و من رو دنبال خودش کشید.
وارد خونه که شدیم به طرف اتاقی که مریم بانو بهم داده بود رفتم و اهورا هم پشت سرم به راه افتاد.
وارد اتاق شد و درو بست و قفلش کرد.
با اینکارش جوش آوردم و عصبی گفتم
_پس برای رفع نیازات یاده من افتادی!
چیزی نگفت و مشغول در آوردن کتش شد که با تشر ادامه دادم
_چیه؟ نکنه هلیا خانوم نمی تونه بهت خوب حال بده!
خونسرد لب زد
_طلاقش دادم.
🍁 🍁 🍁 🍁
_نه نترس...چیزی نشده فقط من نیم ساعت دیگه می رسم اونجا...فکر کنم مریم بانو و دختراش تا الان دیگه خوابیده باشن،زنگ که بهت زدم زود بیا درو باز کن.
ذوق زده گفتم
_میای اینجا؟
_آره مگه اشکالی داره؟
تند زمزمه کردم
_نه نه...زنگ که زدی میام درو باز می کنم.
و بعد تماس رو قطع کردم و منتظر روی تخت نشستم.
از اینکه بعد از یک هفته دوری بالاخره اهورا رو میدیدم ضربان قلبم اوج گرفت و از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم.
هنوز نیم ساعت نشده بود که گوشیم زنگ خورد.
از جام بلند شدم و آروم طوری که کسی از خواب بیدار نشه از اتاق بیرون زدم و خودم رو به حیاط رسوندم و درو باز کردم.
سرکی به بیرون کشیدم که دیدم اهورا داره از ماشین پیاده میشه.
با دیدن ماشین مدل بالای جدیدش رسما وا رفتم.
پس تموم داراییش رو از ارباب پس گرفته بود.
به سمتم اومد و مقابلم ایستاد که از جلوی در کنار رفتم.
وارد حیاط شد و درو پشت سرش بست.
آروم پرسیدم
_این موقع شب اینجا چیکار می کنی؟
دستم و گرفت و پچ زد
_بریم داخل میگم برات.
و بعد بدون هیچ حرف دیگه ای به سمت خونه قدم برداشت و من رو دنبال خودش کشید.
وارد خونه که شدیم به طرف اتاقی که مریم بانو بهم داده بود رفتم و اهورا هم پشت سرم به راه افتاد.
وارد اتاق شد و درو بست و قفلش کرد.
با اینکارش جوش آوردم و عصبی گفتم
_پس برای رفع نیازات یاده من افتادی!
چیزی نگفت و مشغول در آوردن کتش شد که با تشر ادامه دادم
_چیه؟ نکنه هلیا خانوم نمی تونه بهت خوب حال بده!
خونسرد لب زد
_طلاقش دادم.
🍁 🍁 🍁 🍁
۲۷.۷k
۲۲ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.