تعلقی که هرگز به خواب نمیرود هیولا به وجود می اورد
#سهم_من_از_تو
پارت ۷
دختر تصمیم خودشو گرفته بود حالا مطمعن تر شده بود وقتی کل شب و داشت به اون الهه ی پرستیدنی فکر میکرد اون جلوی در اتاق 0044 وایستاده بود هنوز کمی دو دل اما با فکر کردن دوباره عزمشو جزم کرد و دستگیره ی درو به ارومی فشار داد
هیچکس نمیدونست ا.ت دومین باره که پا به اون اتاق میزاره از جمله چانیول برادر بزرگترش که اگر میفهمید قطعا دیگر دختر را به اون تیمارستان روانی نمی اورد
با قدم هایی ترسون وارد اتاق شد این دفعه خودشو برای هر اتفاقی اماده کرده بود اما در کمال ناباوری پسر بزرگتر در اتاق حضور نداشت ا.ت اروم و بی صدا قدم برداشت و به سمت تخت پسر رفت
در اتاق رایحه بسیار خوشبو ای پخش شده بود که به دختر حس خوب و همچنین عحیبی میداد خوب اتاق را در نظرش گذراند و به چیزی عجیبی بر نخورد جز یک کتاب که روی میز کنار تخت وجود داشت دختر با کمی استرس کتاب رو برداشت و خواست جلدش را بخواند که در برای بار دوم به صدا درامد
.................................
جونگ کوک : اوه مسیح ببین کی اینجاس موش کوچولوی دیروز باز پیداش شده فکر نکنم دیروز به اندازه کافی حالیت ......
دختر برای بار هزارم استرس به وجودش رخنه کرده بود اما تصمیم گرفت دیگر خودش را در برابر ان الهه ی پرستیدنی ضعیف و ترسو نشون نده بنابراین
......................
ا.ت : ببخشید اقا من واقعا قصد فوضولی نداشتم و فقط میخواستم کمی باهاتون حرف بزنم لطفا من به کمک شما نیاز دارم
برای دختر حرف زدن سخت شده بود اما هر طور که شد جمله اش رو کامل کرد و به چشمای تیله ای و به رنگ دریای پسر نگاه کرد
نگاه کردن به اون چشما سخت تر از کار در معدن بود و ا.ت پس از چند ثانیه دوباره سر به زیر انداخت و پسر بزرگتر نیشخند جذابی را مهمان ان دختر کرد ...
پارت ۷
دختر تصمیم خودشو گرفته بود حالا مطمعن تر شده بود وقتی کل شب و داشت به اون الهه ی پرستیدنی فکر میکرد اون جلوی در اتاق 0044 وایستاده بود هنوز کمی دو دل اما با فکر کردن دوباره عزمشو جزم کرد و دستگیره ی درو به ارومی فشار داد
هیچکس نمیدونست ا.ت دومین باره که پا به اون اتاق میزاره از جمله چانیول برادر بزرگترش که اگر میفهمید قطعا دیگر دختر را به اون تیمارستان روانی نمی اورد
با قدم هایی ترسون وارد اتاق شد این دفعه خودشو برای هر اتفاقی اماده کرده بود اما در کمال ناباوری پسر بزرگتر در اتاق حضور نداشت ا.ت اروم و بی صدا قدم برداشت و به سمت تخت پسر رفت
در اتاق رایحه بسیار خوشبو ای پخش شده بود که به دختر حس خوب و همچنین عحیبی میداد خوب اتاق را در نظرش گذراند و به چیزی عجیبی بر نخورد جز یک کتاب که روی میز کنار تخت وجود داشت دختر با کمی استرس کتاب رو برداشت و خواست جلدش را بخواند که در برای بار دوم به صدا درامد
.................................
جونگ کوک : اوه مسیح ببین کی اینجاس موش کوچولوی دیروز باز پیداش شده فکر نکنم دیروز به اندازه کافی حالیت ......
دختر برای بار هزارم استرس به وجودش رخنه کرده بود اما تصمیم گرفت دیگر خودش را در برابر ان الهه ی پرستیدنی ضعیف و ترسو نشون نده بنابراین
......................
ا.ت : ببخشید اقا من واقعا قصد فوضولی نداشتم و فقط میخواستم کمی باهاتون حرف بزنم لطفا من به کمک شما نیاز دارم
برای دختر حرف زدن سخت شده بود اما هر طور که شد جمله اش رو کامل کرد و به چشمای تیله ای و به رنگ دریای پسر نگاه کرد
نگاه کردن به اون چشما سخت تر از کار در معدن بود و ا.ت پس از چند ثانیه دوباره سر به زیر انداخت و پسر بزرگتر نیشخند جذابی را مهمان ان دختر کرد ...
۲.۶k
۰۶ شهریور ۱۴۰۳