اخجون
_اخجون
محمد خندید و در حین خالی کردن سیب زمینیها از تو ماهیتابه جوابمو داد
محمد:چیه چرا ذوق کردی
دستامو مثل بچه های دو ساله به هم کوبیدمو دستمو باز کردم
_اخه میدونی چیه وقتی گفتی عمرم ذوق کردم
واقعا من عمرتم؟
سکوت کرد واقعا عمرش بود؟ یا همانطور از روی هوس ان کلمه را به زبان اورد اصلا دلیل کارش چه بود چرا او را از دست پدر بیرحمش نجات داد؟ تا از دخترک برای انتقام استفاده کند؟
یا چه!
اصلا چه انتقامی!
انتقامی که چندساله خوابیده است
اصلا این دخترک کم چثه چقد بچگانه حرف میزد، فکر میکرد
گناه ندارد در آتش انتقام بسوزد
لبخند مصنوعی زد و در حین باز کردن پیشبند جواب داد
محمد:خب معلومه تو عشق منی،عمر منی،نفس منی
خندیدم دستامو باز کردم تا از روی کابیتا بیارتم پایین دستاشو دور کمرم حلقه کرد به ارومی اوردتم پایین دستشو سمت میز کوچیکی که توی اشپزخونه بود دراز کرد و تعظیم کرد
محمد:بفرمایید مادمازل اینم شامتون امیدوارم خوشتون بیاد
خندیدم و سمت میز رفتم و روی یکی از صندلی ها نشستم محمد هم واسم غذا کشید و کنارم نشست لقمه کوچیکی از سیب زمینی و گوجه فرنگیه سرخ شد داخل نون گذاشتم و وارد دهن مبارک کردم همینجوری داشتم میجوییدم عادت داشتم هیوقت تو صورتم هیجان و ترس و.... و نشون ندم و همیشه سرد باشم محمد طاقتش تموم شد و در اخر زبون باز کرد
محمد:عشقم ی چیزی بگو خوبه یا بد نمکش زیاده فلفلش زیاده یه چیزی بگو
ریلکس نگاهش کردمو اروم لب زدم
_خوبه
محمد خندید و دیگه چیزی نگفت و شروع کرد به خوردن تا اخر تموم غذاها رو خورد اما من فقط سه تا لقمه خوردم و همش با غذام بازی کردم
محمد:نگین فکر نکن گاگولم چیزی نفهمیدم گفتم بهت فشار نیارم چرا هیچی نخوردی فقط سه لقمه غذا خوردی
کلافه موهامو از روی صورتم کنار زدمو بهش زل زدم
_خب من همیشه اینجوریم کم غذام تا اونجایی ک یادمه بچگیامم اینحوری بودم
محمد آبرویی بالا انداخت
محمد:نچ نمیشه خدم باید چاق و چلت کنم
بدون توجه ب حرفش فقط نگاهش کردم
_محمد میگم بابام خ...
محمد:بابات چی میخوایی برگردی پیشش پیش کسی که این بلاهارو سرت اورد
سرمو انداختم پایین اروم زمزمه کردم که به زور خودم فهمیدم چی گفتم
_خب در هر صورت بابام مهم نی اما داداشام مهمن پس میخوام فردا برگردم پیششون
محمد با عصبانیت نگاهم کرد و بلند شد دستمو تو دستش گرفت و کشید سمت اتاق خواب
_محمد چیکار میکنی اییی دستم محمد
محمد:زهرمار کسی ک وارد خونه من میشه دیگه حق بیرون رفتن نداره حتی اگه شده تو انباری زندانیش کنم یا حتی
وایسا و برگشت سمتم و ادامه جملشو تو صورتم پرت کرد داشت چی میگفت به گوشام شک کردم محمد اینجور ادمی نبود
محمد:حتی شده پرده بکارتشو از بین میبرم
ادامه دارد....
🫶
محمد خندید و در حین خالی کردن سیب زمینیها از تو ماهیتابه جوابمو داد
محمد:چیه چرا ذوق کردی
دستامو مثل بچه های دو ساله به هم کوبیدمو دستمو باز کردم
_اخه میدونی چیه وقتی گفتی عمرم ذوق کردم
واقعا من عمرتم؟
سکوت کرد واقعا عمرش بود؟ یا همانطور از روی هوس ان کلمه را به زبان اورد اصلا دلیل کارش چه بود چرا او را از دست پدر بیرحمش نجات داد؟ تا از دخترک برای انتقام استفاده کند؟
یا چه!
اصلا چه انتقامی!
انتقامی که چندساله خوابیده است
اصلا این دخترک کم چثه چقد بچگانه حرف میزد، فکر میکرد
گناه ندارد در آتش انتقام بسوزد
لبخند مصنوعی زد و در حین باز کردن پیشبند جواب داد
محمد:خب معلومه تو عشق منی،عمر منی،نفس منی
خندیدم دستامو باز کردم تا از روی کابیتا بیارتم پایین دستاشو دور کمرم حلقه کرد به ارومی اوردتم پایین دستشو سمت میز کوچیکی که توی اشپزخونه بود دراز کرد و تعظیم کرد
محمد:بفرمایید مادمازل اینم شامتون امیدوارم خوشتون بیاد
خندیدم و سمت میز رفتم و روی یکی از صندلی ها نشستم محمد هم واسم غذا کشید و کنارم نشست لقمه کوچیکی از سیب زمینی و گوجه فرنگیه سرخ شد داخل نون گذاشتم و وارد دهن مبارک کردم همینجوری داشتم میجوییدم عادت داشتم هیوقت تو صورتم هیجان و ترس و.... و نشون ندم و همیشه سرد باشم محمد طاقتش تموم شد و در اخر زبون باز کرد
محمد:عشقم ی چیزی بگو خوبه یا بد نمکش زیاده فلفلش زیاده یه چیزی بگو
ریلکس نگاهش کردمو اروم لب زدم
_خوبه
محمد خندید و دیگه چیزی نگفت و شروع کرد به خوردن تا اخر تموم غذاها رو خورد اما من فقط سه تا لقمه خوردم و همش با غذام بازی کردم
محمد:نگین فکر نکن گاگولم چیزی نفهمیدم گفتم بهت فشار نیارم چرا هیچی نخوردی فقط سه لقمه غذا خوردی
کلافه موهامو از روی صورتم کنار زدمو بهش زل زدم
_خب من همیشه اینجوریم کم غذام تا اونجایی ک یادمه بچگیامم اینحوری بودم
محمد آبرویی بالا انداخت
محمد:نچ نمیشه خدم باید چاق و چلت کنم
بدون توجه ب حرفش فقط نگاهش کردم
_محمد میگم بابام خ...
محمد:بابات چی میخوایی برگردی پیشش پیش کسی که این بلاهارو سرت اورد
سرمو انداختم پایین اروم زمزمه کردم که به زور خودم فهمیدم چی گفتم
_خب در هر صورت بابام مهم نی اما داداشام مهمن پس میخوام فردا برگردم پیششون
محمد با عصبانیت نگاهم کرد و بلند شد دستمو تو دستش گرفت و کشید سمت اتاق خواب
_محمد چیکار میکنی اییی دستم محمد
محمد:زهرمار کسی ک وارد خونه من میشه دیگه حق بیرون رفتن نداره حتی اگه شده تو انباری زندانیش کنم یا حتی
وایسا و برگشت سمتم و ادامه جملشو تو صورتم پرت کرد داشت چی میگفت به گوشام شک کردم محمد اینجور ادمی نبود
محمد:حتی شده پرده بکارتشو از بین میبرم
ادامه دارد....
🫶
۳.۹k
۲۶ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.