اوه خدایمن

اوه خدای‌من!
احساس میکنم گم شده‌ام . نمی‌دانم کجام و قراره چیکار کنم؟ ... از دور دختر نُه‌ساله‌ای رو میبینم که یکی مسخرش کرده و بخاطر اون ناراحته .
اوه ، فکر کنم بتونم چهره اون دخترو واضح ببینم!
خیلی جالب‌است . چهره اون کودک دقیقا شبیه چهره بچگی هایم است!
نزدیک تر می‌ورم و درست کنار دختر بچه میشینم . هیچکی نمیبینه ، ولی من بغض ته چشم‌هاش رو میبینم ، من اشک های پنهان شده پشت پلک هاش رو میبینم ، افکارش رو میبینم .
دستی به سرش میکشم و وقتی صورتش رو بالا میاره نفسم رو حبس میکنم ، منِ 15 ساله دارم با منِ 9 ساله ملاقات میکنم؟ … این یه خوابه یا واقعیت؟ نمی‌دانم!
لبخندی میزنم و شروع میکنم به نوازش کردن سرش . خوب یادم می‌آید که چرا ناراحت بودم ، وقتی چهره ای که انتخابش با من نبود توسط عموم مسخره شد این حس لعنتی کل گلوم رو گرفت .
_ تقصیر تو نیست!
با چشم هایی که هر لحظه امکان داره اشک هایش سرازیر شود نگاهم می‌کند .
_ تقصیر تو نیست!
نمی‌دانم چندبار این جمله رو تکرار کردم و هر دفعه با سکوت منِ 9 ساله روبرو شدم .
+ تقصیر من نیست؟
نگاهش میکنم که چطور با چشمان قهوه ای به من زل زده : نه ، تقصیر تو نیست! هیچی تقصیر تو نیست!
سد چشمانش می‌شکند و اشک هایش مانند سیلی به پایین گونه هایش لیز می‌خورند ، دستانم رو باز میکنم و در آغوشش میکشم .
حالا میان هق‌هق هایش کلمات ناواضحی رو می‌شنوم ، دارد گله می‌کند . حق هم دارد .
پیراهنم بخاطر اشک هایش کمی خیس شده ولی برایم مهم نبود . دستی به موهای بلند قهوه ای رنگش میکشم: تو زشت نیستی ، بی‌استعدادم نیستی!
با هر جمله ای که از لب هام خارج میشد صدای هق‌هق هاش بالاتر میرفت ، انگار داشتم گند میزدم .
ناگهان فکری به سرم زد . از کوله‌پشتی آبی رنگی که کنارم بود دفتر و مدادی برداشتم و طرفش گرفتم .
+ این ... چیه؟
_ بنویس!
با دست های کوچیکش دفتر رو برمی‌داره : چی بنویسم؟
_ هرچی ، خلق کن . هروقت ناراحت بودی ، خوشحال بودی ، عصبانی بودی ، استرس داشتی ، هروقت هر احساسی داشتی بنویس .
انگشتم رو آروم روی پیشونیش میزارم: با قلمی که توی دستته هر دنیایی که میخوای خلق کن ، بنویس ، پاره کن و دوباره بنویس . بهت قول میدم ازم پشیمون نمیشی!
نفهمیدم چه‌وقت بود که خودم هم میخواستم گریه کنم ... بعد تموم شدن جملم ، قطره اشکی از چشم‌هام به پایین لیز خورد . لبخندی زدم و بلند شدم تا برم .
+ تو کی هستی؟
صدای خودِ 9 سالم رو از پشت سرم شنیدم:من؟... نمیدونم ، ولی منو تو آینده میبینی نادیا!
لبخندی زدم و به راهم ادامه دادم ...
و حالا شش سال از اون روز که دختری با موهای بلند قهوه ای دفتر و قلمی جادویی به دستم داد میگذره ، و من هرسال 23 آذر رو برای خودم جشن میگیرم چرا که شاید دوباره اون رو ببینم و ازش بخاطر چیزی که بهم داد تشکر کنم .

- ملاقات با نادیای 9 ساله در روز 23 آذر ؛

" ششمین سالگرد نوشتنم با اختلاف دوروز مبارک🌟 "
دیدگاه ها (۳)

عصر پاییزیتون بخیر ؛مثل همیشه ، حالتون چطوره؟ از ته قلبم امی...

خب حالتون چطوره ؟ از ته قلبم امیدوارم حالِ تک‌تکتون خوب باشه...

hyunjin

این پصت جایزه داره

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط