p13
p13
ت ویو
امروز روز عروسی بود و منم انگار همه ی دنیا رو سرم آشوب شده بود خانم آرایشگره که داشت میکاپم رو انجام میداد گفت *خانم چرا اینقدر سرد هستید شما اولین عروسی هستین که اینقدر ناراحت هستین یکم بخندین روحیتون باز شه
گفتم +تا حالا از سر مجبور کاری رو انجام دادین ؟؟
دست از کار کشیدن برداشت و گفت متوجه نشدم
+یعنی اینکه به زور ازدواج کنین یا به زور عاشق یه آدم بشی که هر روز هفته ازش میترسی و نمیتونی یک لحظه هم کنارش دووم بیاری منم زندگیم همینجوریه نمیتونم عاشق کسی بشم نمیتونم زندگی راحتی داشته باشم ... پس لطفا نگید بخند که حالم از همه چی بهم میخوره بلند شدم از اتاق بیرون اومدم که اشکم میخواست دربیاد اما به خودم اومدم من باید قوی باشم نباید بخاطر یه چیز ساده خودمو ناراحت کنم نباید ضعیف بشم
( زبان راوی.)
اما این کجاش چیز کوچیکی بود شاید ا/ت میخواست خودشو گول بزنه میخواست که از فکرای چرتش دور باشه ....
کوک روی کاناپه نشسته بود و منتظر ملکش بود و قهوهای که جلوش بود رو آروم میخورد که صدای کفش های ا/ت به گوش رسید که نشان دهنده ی پایین اومدن ملکش بود ..
اون دختر زیبا و خاص بود و لباس عروسی که پوشیده بود بهش به شدت میومد و اونو درکنار کوک بیشتر نشون میداد و کوک هر لحظه عاشق دخترک میشد و کوک هم جذابیتی که داشت رو کسی نمیتونست توصیف کنه موهای بلند و کت و شلوار مشکی که اونو مثل یه فاکر حرفه ای نشون میداد که کوک دید مشوقعش روبه روش وایساده بود و از لباشو طرف پیشونی ملکش برد اونو بوسید و گفت بریم و ا/ت هم سرشو تکون داد و .....................
خماری
شرط
۵۰لایک
۵۰کامنت
۱۰فالو
❤️🥺
ت ویو
امروز روز عروسی بود و منم انگار همه ی دنیا رو سرم آشوب شده بود خانم آرایشگره که داشت میکاپم رو انجام میداد گفت *خانم چرا اینقدر سرد هستید شما اولین عروسی هستین که اینقدر ناراحت هستین یکم بخندین روحیتون باز شه
گفتم +تا حالا از سر مجبور کاری رو انجام دادین ؟؟
دست از کار کشیدن برداشت و گفت متوجه نشدم
+یعنی اینکه به زور ازدواج کنین یا به زور عاشق یه آدم بشی که هر روز هفته ازش میترسی و نمیتونی یک لحظه هم کنارش دووم بیاری منم زندگیم همینجوریه نمیتونم عاشق کسی بشم نمیتونم زندگی راحتی داشته باشم ... پس لطفا نگید بخند که حالم از همه چی بهم میخوره بلند شدم از اتاق بیرون اومدم که اشکم میخواست دربیاد اما به خودم اومدم من باید قوی باشم نباید بخاطر یه چیز ساده خودمو ناراحت کنم نباید ضعیف بشم
( زبان راوی.)
اما این کجاش چیز کوچیکی بود شاید ا/ت میخواست خودشو گول بزنه میخواست که از فکرای چرتش دور باشه ....
کوک روی کاناپه نشسته بود و منتظر ملکش بود و قهوهای که جلوش بود رو آروم میخورد که صدای کفش های ا/ت به گوش رسید که نشان دهنده ی پایین اومدن ملکش بود ..
اون دختر زیبا و خاص بود و لباس عروسی که پوشیده بود بهش به شدت میومد و اونو درکنار کوک بیشتر نشون میداد و کوک هر لحظه عاشق دخترک میشد و کوک هم جذابیتی که داشت رو کسی نمیتونست توصیف کنه موهای بلند و کت و شلوار مشکی که اونو مثل یه فاکر حرفه ای نشون میداد که کوک دید مشوقعش روبه روش وایساده بود و از لباشو طرف پیشونی ملکش برد اونو بوسید و گفت بریم و ا/ت هم سرشو تکون داد و .....................
خماری
شرط
۵۰لایک
۵۰کامنت
۱۰فالو
❤️🥺
۴۱.۱k
۰۹ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.