وقتی تهیونگ آن راز کوچک دستبند و صندوقچه را فاش کرد نگا

وقتی تهیونگ آن راز کوچکِ دستبند و صندوقچه را فاش کرد، نگاهش را از من برنداشت. لحنش دیگر التماس نبود؛ یک اعترافِ خالص بود، انگار که سال‌ها سنگینیِ آن را روی دوشش حس کرده بود.
“کلید اصلی دست توئه. پس لطفا، اینقدر به من شک نکن. من دیگه جایی برای پنهان‌کاری ندارم.”
دیگر دلیلی برای بازی و آزمون و خطا وجود نداشت. آن کلمه “برو” که از جیهون شنیده بودم، دردش عمیق‌تر بود، اما اعترافِ تهیونگ، در برابر من، نشان می‌داد که او می‌خواهد انتخابش را پس بگیرد.
نفس عمیقی کشیدم و به جای اینکه از او بخواهم صندوقچه را بیاورد، به او نزدیک شدم. تمام فاصله‌ای که بینمان بود را از بین بردم تا بتوانم ضربان قلبش را حس کنم.
“من هرگز ازت نخواستم که گذشته‌ات رو بسوزونی تهیونگ.” صدایم آرام بود، اما هر کلمه حکم یک پیمان را داشت. “من فقط می‌خواستم بدونی که هر چیزی که بین ما هست، باید با این حقیقت شروع بشه که تو امروز، دقیقاً همین حالا، اینجا هستی. نه به خاطر یه دستبند قدیمی یا ترس از برگشتن یک نفر دیگه.”
دستش را گرفتم و آن را به سینه‌ام نزدیک کردم، جایی که قلبم می‌تپید.
“تو اون صندوقچه رو برای چی نگه داشتی؟ چون بخشی ازت بود که هنوز درد می‌کرد. باشه. اون درد رو نگه دار، اما این بار، من رو هم کنارش نگه دار. من نمی‌خوام تو رو برای خودخواهی‌ات ببخشم. من دارم به خودت برای این صداقتِ جدید اعتماد می‌کنم.”
به چشمانش خیره شدم. این بار، طرد شدن جیهون برای من معنای جدیدی پیدا کرد. این دیگر فقط یک رقابت نبود؛ یک انتخاب بود که او برای زنده ماندنِ احساسی خودش انجام داد.
“من اون در رو بستم، تهیونگ. اون در برای جیهون بسته شد، نه برای من. حالا بیا این در رو برای همیشه با هم قفل کنیم.”
من پیشگام شدم، بدون هیچ ترسی از اینکه او عقب بکشد. دست‌هایم را دور گردنش حلقه کردم و او را به یک بوسه عمیق و کامل دعوت کردم. این بوسه، نه عاشقانه شیرین بود و نه پر از شور و اشتیاق کنترل‌نشده؛ این بوسه، بوسه‌ی یک قرارداد بود. بوسه‌ی پذیرش تمام نقص‌های او، در ازای پذیرشِ تمام حضور او.
وقتی از هم جدا شدیم، تهیونگ نفس‌نفس می‌زد. گونه‌هایش سرخ شده بود، اما چشمانش شفاف بود. او مرا به آغوش کشید و این بار، آغوشش نه پناهگاه، بلکه خانه بود.
“هرگز… هرگز دیگه نمی‌ذارم بری.” زمزمه کرد و صورتش را در موهایم پنهان کرد.
دیدگاه ها (۰)

شش ماه از آن شبِ عمیق گذشته بود. آن اعتراف، آن بوسه‌ی پیمان،...

شش ماه مثل نفس حبس شده در سینه گذشت. هر روزی که جیهون با خند...

هوا هنوز بوی رطوبت و اضطراب می‌داد. تهیونگ دستم را محکم گرفت...

صدای کلید توی قفل، مثل صدای آژیر خطر بود. همه ساکت شدند و خش...

شب بود. سکوت خانه، سنگین‌تر از آن بود که یک سقف بتواند تحمل ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط