شاهزاده من🍷فصل 1
شاهزاده من🍷فصل 1
# پارت ۳۳
ته : روش غیرت داره و .... معنی واقعی غیرت یعنی اینکه ببینه طرف کیه و با آرامش با اون آدم رفتار کنه و حتی اگه دید زنش یه پسری رو بغل کرده ازش توضیح بخواد نه اینکه دست بزن داشته باشه ... بازم بگم ؟ ( نیشخند )
ا.ت : نه نمیخاد بگی ولی حرفات کاملا درسته حالا بگو ببینم شاهزاده من اینارو از کجا یاد گرفتههههه؟ ( خنده )
ته : وقتی باهم دعوامون شد اینو فهمیدم که تو یه رابطه دو تا عاشق باید به همدیگه اعتماد داشته باشن ( لبخند دختر کش )
ا.ت : بله بله کاملا ( دوتایی میزنن زیر خنده )
☆ پرش زمانی به ۳ سال بعد
ویو ا.ت : دیگه وقت رفتنم بود کنار تهیونگ و هانُما واقعا خوشبخت بودم ولی دیگه نمیشد بمونم رفتم پیش تهیونگ و گفتم ....
ا.ت : تهیونگ ... خودت میدونی که من دیگه باید برم
ته : ها ؟ چرا ؟
ا.ت : خودتو به اون را نزن ( اخم )
ته : آها ... دلم برات تنگ میشه ( بغض )
ا.ت : منم ... ولی بدون عشق من بهت چه الان چه بعد واقعی واقعیه ( گریه )
ته : واسع منم همینطور ... گریه نکن موقع رفتن نباید اینجوری کنیم ولی من میدونم یه روز دوباره همو میبینیم ( گریه )
ا.ت : اومید وارم ... برم از پسر کوچولوم خدافظی کنم ... هانُما ( بلند صداش میزنه )
هانُما : جانم مامانی
ا.ت : پسرم مامان دیگه باید بره
هانُما : ( گریه ) نه مامان ... مامانی نروووو
ا.ت : ببخشید عزیز مامان ( با لبخند غم انگیز بغلش میکنه )
هانُما : ( گریه )
ویو ا.ت : دیگه آماده رفتن بودم چشمام رو بستم و دیگه هیچی نفهمیدم ..... چشمام رو به دنیای خودم باز کردم و از واقعیت مجازی خارج شدم ...
☆ پرش زمانی به ۲ ماه بعد
ویو ا.ت : هنوزم که هنوز عاشق تهیونگ بودم نمیخواستم هیچیوقت به این بازی پایان بدم ولی نمیشد تو راه کافه بودم که خوردم به یکی و افتادم زمین که اون آدم بهم گف ....
◇ ببخشید حالتون خوبه بزارین کمکتون کنم ( ا.ت رو بلند میکنه و با چهرش ماسکش رو از روی صورتش بر میداره ) ا.ت
ا.ت : ته ... تهیونگ خودتییییی ؟ ( ذوق )
ته : آره عسلم خودمم ... توی واقعیت خیلی خوشگل تر از دنیای مجازیی ... خوشحالم که دیدمت ( با لبخند محکم ا.ت رو تو بغلش فشار میده )
ا.ت : یه چیزی بگم آقایی
ته : آقا ببره ؟ ها باشه بفرما
ا.ت : با من ازدواج میکنی ؟
ته : بله
ا.ت : آخ جوننننن عاشقتم کیم تهیونگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگ
ته : سرانگه
ویو ا.ت : با تهیونگ ازدواج میکنم و تهیونگ میدونست هانُما پدر مادرش رو از دست داده پس نظر داد که اونو به عنوان پسر خودمون انتخاب کنیم سه سال بعد ازدواجمون به سرپرستی قبول کردن هانُما من بچه دار شدم و صاحب یه دختر کوچولو شدم .... ( هیجی دیگه به خوبی و خوشی زندگی کردن )
# پارت ۳۳
ته : روش غیرت داره و .... معنی واقعی غیرت یعنی اینکه ببینه طرف کیه و با آرامش با اون آدم رفتار کنه و حتی اگه دید زنش یه پسری رو بغل کرده ازش توضیح بخواد نه اینکه دست بزن داشته باشه ... بازم بگم ؟ ( نیشخند )
ا.ت : نه نمیخاد بگی ولی حرفات کاملا درسته حالا بگو ببینم شاهزاده من اینارو از کجا یاد گرفتههههه؟ ( خنده )
ته : وقتی باهم دعوامون شد اینو فهمیدم که تو یه رابطه دو تا عاشق باید به همدیگه اعتماد داشته باشن ( لبخند دختر کش )
ا.ت : بله بله کاملا ( دوتایی میزنن زیر خنده )
☆ پرش زمانی به ۳ سال بعد
ویو ا.ت : دیگه وقت رفتنم بود کنار تهیونگ و هانُما واقعا خوشبخت بودم ولی دیگه نمیشد بمونم رفتم پیش تهیونگ و گفتم ....
ا.ت : تهیونگ ... خودت میدونی که من دیگه باید برم
ته : ها ؟ چرا ؟
ا.ت : خودتو به اون را نزن ( اخم )
ته : آها ... دلم برات تنگ میشه ( بغض )
ا.ت : منم ... ولی بدون عشق من بهت چه الان چه بعد واقعی واقعیه ( گریه )
ته : واسع منم همینطور ... گریه نکن موقع رفتن نباید اینجوری کنیم ولی من میدونم یه روز دوباره همو میبینیم ( گریه )
ا.ت : اومید وارم ... برم از پسر کوچولوم خدافظی کنم ... هانُما ( بلند صداش میزنه )
هانُما : جانم مامانی
ا.ت : پسرم مامان دیگه باید بره
هانُما : ( گریه ) نه مامان ... مامانی نروووو
ا.ت : ببخشید عزیز مامان ( با لبخند غم انگیز بغلش میکنه )
هانُما : ( گریه )
ویو ا.ت : دیگه آماده رفتن بودم چشمام رو بستم و دیگه هیچی نفهمیدم ..... چشمام رو به دنیای خودم باز کردم و از واقعیت مجازی خارج شدم ...
☆ پرش زمانی به ۲ ماه بعد
ویو ا.ت : هنوزم که هنوز عاشق تهیونگ بودم نمیخواستم هیچیوقت به این بازی پایان بدم ولی نمیشد تو راه کافه بودم که خوردم به یکی و افتادم زمین که اون آدم بهم گف ....
◇ ببخشید حالتون خوبه بزارین کمکتون کنم ( ا.ت رو بلند میکنه و با چهرش ماسکش رو از روی صورتش بر میداره ) ا.ت
ا.ت : ته ... تهیونگ خودتییییی ؟ ( ذوق )
ته : آره عسلم خودمم ... توی واقعیت خیلی خوشگل تر از دنیای مجازیی ... خوشحالم که دیدمت ( با لبخند محکم ا.ت رو تو بغلش فشار میده )
ا.ت : یه چیزی بگم آقایی
ته : آقا ببره ؟ ها باشه بفرما
ا.ت : با من ازدواج میکنی ؟
ته : بله
ا.ت : آخ جوننننن عاشقتم کیم تهیونگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگ
ته : سرانگه
ویو ا.ت : با تهیونگ ازدواج میکنم و تهیونگ میدونست هانُما پدر مادرش رو از دست داده پس نظر داد که اونو به عنوان پسر خودمون انتخاب کنیم سه سال بعد ازدواجمون به سرپرستی قبول کردن هانُما من بچه دار شدم و صاحب یه دختر کوچولو شدم .... ( هیجی دیگه به خوبی و خوشی زندگی کردن )
۷.۹k
۰۳ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.