رمان بند انگشتی من
#رمان_بند_انگشتی_من
#پارت_2
از دفتر جداش کردم و گرفتم سمتش
یاسمین: مرسییی، خیلی جیگرهههه!
یلدا: خواهش میکنم خر خوجگلم
بهش نگاه کردم داشت میخندید
چشای کشیده و خوش تراشه قوه ای سوخته مژه های متوسط موهای حالت دار مشکی و ابروهای نازک مشکی لبای صورتیه به شکل قلب دماغ متوسط و اندام مناسب (راستشو بخوای خیلی جیگره ولی اصلا اعتماد به نفس نداره،منکه خیلی دوسش دارم دختر خیلی خوبیه)
یاسمین همکلاسیم و هم میزی مه و البته رفیق فابمه از اون رفیقاس که همچی مو میدونه
شروع کردم به جمع کردن وسایلم آخه زنگ آخره و امروز کاری ندارم و یه راست میرم خونه
کوله رو انداختم رو دوشم و از یاسمین خدافظی کردم و رفتم سمت خیابون از خیابون رد شدم و وارد کوچه شدم سمت در خونه مون رفتم و در زدم
بابا: بله؟
یلدا: بازکننننن منممم گرگ بلا
بابا درو باز کرد و با لبخند سلام گرمی بهم کرد سلام بهش کردم و وارد خونه شدم
یلدا: سلام بر اهل خانه
مامان: سلام بر دختر خول خانه
یلدا: ععه مامان
آیدا بدو کرد اومد سمتم بغلش کردم و گفتم سلام فنچول آبجی سلامی بهم کرد و و محکم بوسش کردم (من آبجیمو فنچول صدا میکنم)
رفتم داخل اتاق خوابم و فرم مدرسه مو در آوردم و لباسای راحت تو خونه ای تنم کردم
از اتاق اومدم بیرون و رفتم رو مبل نشستم
گوشیمو برداشتم یکم ور برم داشتم تو گوشیم می چرخیدم که چشمام یواش یواش گرم شد و پلکام روی هم رفتن
.................................................
شراره موهاشو عروسکی شونه کرده
شراره بده یه بوسه امشب به من...
یلدا: این دیگه چه صداییهههه
.....
وایی خدایا اینکه زنگ گوشیمههه
مثل خواب زده ها از جام پریدم چشمام بخاطر نوری که نمیدونم از کجا اومده بود اصلا باز نمیشد با بدبختی بازشون کردم
یلدا: من تو اتاقم چیکار میکنم؟ مگه دیشب رو مبل نخوابیدم؟
احتمالا کار بابا بوده و با خیال راحت ساعت رو چک کردم
یلدا: ساعت که 11 واییی
بدو کردم رفتم سمت سرویس بهداشتی و انجام کارهای مربوط رفتم پایین وارد سالن شدم بابا که سرش تو گوشی بود و مامان رفته بود دنبال آیدا (آخه آیدا کلاس دومه و مدرسه میره)
سلامی بلند کردم که بابا برگشت نگام کرد
بابا: سلام خوشگل بابا
یلدا: ععلیکم السلام ورحمت الله وبرکاته
بابا: حالا نمیخواد همشو بگی
یلدا: اوا جواب سلام واجبه
بابا خنده اش گرفته بود و داشت ریز ریز میخندید
یلدا: کی منو برده اتاق خواب؟
بابا: نمیدونم والا(با شیطنت)
ازدست بابا منم خنده ام گرفته بود
سریع رفتم تو آشپزخونه و برای خودم سیب زمینی سرخ کردم
ساندویج کردم و رفتم طبقه بالا تو اتاقم فرمای مدرسه مو تنم کردم و موهای لختمو شونه زدم و با کش بستم
.
.
برای خوندن ادامه رمان به پیج زیر برید
@band_angoshti
#پارت_2
از دفتر جداش کردم و گرفتم سمتش
یاسمین: مرسییی، خیلی جیگرهههه!
یلدا: خواهش میکنم خر خوجگلم
بهش نگاه کردم داشت میخندید
چشای کشیده و خوش تراشه قوه ای سوخته مژه های متوسط موهای حالت دار مشکی و ابروهای نازک مشکی لبای صورتیه به شکل قلب دماغ متوسط و اندام مناسب (راستشو بخوای خیلی جیگره ولی اصلا اعتماد به نفس نداره،منکه خیلی دوسش دارم دختر خیلی خوبیه)
یاسمین همکلاسیم و هم میزی مه و البته رفیق فابمه از اون رفیقاس که همچی مو میدونه
شروع کردم به جمع کردن وسایلم آخه زنگ آخره و امروز کاری ندارم و یه راست میرم خونه
کوله رو انداختم رو دوشم و از یاسمین خدافظی کردم و رفتم سمت خیابون از خیابون رد شدم و وارد کوچه شدم سمت در خونه مون رفتم و در زدم
بابا: بله؟
یلدا: بازکننننن منممم گرگ بلا
بابا درو باز کرد و با لبخند سلام گرمی بهم کرد سلام بهش کردم و وارد خونه شدم
یلدا: سلام بر اهل خانه
مامان: سلام بر دختر خول خانه
یلدا: ععه مامان
آیدا بدو کرد اومد سمتم بغلش کردم و گفتم سلام فنچول آبجی سلامی بهم کرد و و محکم بوسش کردم (من آبجیمو فنچول صدا میکنم)
رفتم داخل اتاق خوابم و فرم مدرسه مو در آوردم و لباسای راحت تو خونه ای تنم کردم
از اتاق اومدم بیرون و رفتم رو مبل نشستم
گوشیمو برداشتم یکم ور برم داشتم تو گوشیم می چرخیدم که چشمام یواش یواش گرم شد و پلکام روی هم رفتن
.................................................
شراره موهاشو عروسکی شونه کرده
شراره بده یه بوسه امشب به من...
یلدا: این دیگه چه صداییهههه
.....
وایی خدایا اینکه زنگ گوشیمههه
مثل خواب زده ها از جام پریدم چشمام بخاطر نوری که نمیدونم از کجا اومده بود اصلا باز نمیشد با بدبختی بازشون کردم
یلدا: من تو اتاقم چیکار میکنم؟ مگه دیشب رو مبل نخوابیدم؟
احتمالا کار بابا بوده و با خیال راحت ساعت رو چک کردم
یلدا: ساعت که 11 واییی
بدو کردم رفتم سمت سرویس بهداشتی و انجام کارهای مربوط رفتم پایین وارد سالن شدم بابا که سرش تو گوشی بود و مامان رفته بود دنبال آیدا (آخه آیدا کلاس دومه و مدرسه میره)
سلامی بلند کردم که بابا برگشت نگام کرد
بابا: سلام خوشگل بابا
یلدا: ععلیکم السلام ورحمت الله وبرکاته
بابا: حالا نمیخواد همشو بگی
یلدا: اوا جواب سلام واجبه
بابا خنده اش گرفته بود و داشت ریز ریز میخندید
یلدا: کی منو برده اتاق خواب؟
بابا: نمیدونم والا(با شیطنت)
ازدست بابا منم خنده ام گرفته بود
سریع رفتم تو آشپزخونه و برای خودم سیب زمینی سرخ کردم
ساندویج کردم و رفتم طبقه بالا تو اتاقم فرمای مدرسه مو تنم کردم و موهای لختمو شونه زدم و با کش بستم
.
.
برای خوندن ادامه رمان به پیج زیر برید
@band_angoshti
۵.۵k
۰۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.