حسنت را فقط حسن یوسف عاشق می داند وبس...
حسنت را فقط حسن یوسف عاشق می داند وبس...
همان که خودت کاشتی توی آن گلدان قهوه ای پلاستیکی...
همان که هربار دلتنگ می شدی سراغش می رفتی...
همان که هی حواست را می دوختی که یک وقت آب و غذایش کم و زیاد نشود...
که یک وقت از دلتنگی پژمرده نشود و قد بکشد...
انگار عاشق بوداین حسن یوسف به بوی دستانت که سرمستش می کرد......
بگذار یک اعتراف بکنم...
حسود نیستم ولی از وقتی حسن یوسفت یک بچه قلمه بود حسودیم می شد به این که هر روز از دور نظاره می کردی قد کشیدنش را و من نیز دل داده بودم به بزرگ شدنش... که قلمه دهد و از وجودش قدری برچینم برای روز مبادا... همه می دانستند حسن یوسفت بوی دستانت را می دهند...
راستش را بخواهی وقتی حسن یوسفت مرمری شد.. گلدان سفیدی پر از حسن یوسف های کوچک کاشتم.... اما توفیر دارد... توفیر داردحسن یوسف دستان تو با حسن یوسف های گوشه گلدان سفید...
این روزها شده ام زلیخا که دلش چپ و راست بهانه یوسف را می گرفت... می روم و می نشینم روبه روی حسن یوسفت... هم غم را خوب می شناسد... هم دلتنگی را می فهمد....بزرگ می شود اما کم کم... به گمانم می داند بزرگ شدنش سخت بر دل می نشیند و داد می زند فاصله ها را... به گمانم به حسن یوسفت سپرده ای حواسش به من ودلتنگی هایم باشد...
چند وقتی می شد دلم به هوس نشسته بود که حسن یوسفت نشانه ای از تو برایم بیاورد... نه این دنیایی بلکم از جنس آن دنیا که صاف بنشیند بر قلبم... باورت می شود امروز حسن یوسفت گل داده بود...
#Mehran-Delnevesht
همان که خودت کاشتی توی آن گلدان قهوه ای پلاستیکی...
همان که هربار دلتنگ می شدی سراغش می رفتی...
همان که هی حواست را می دوختی که یک وقت آب و غذایش کم و زیاد نشود...
که یک وقت از دلتنگی پژمرده نشود و قد بکشد...
انگار عاشق بوداین حسن یوسف به بوی دستانت که سرمستش می کرد......
بگذار یک اعتراف بکنم...
حسود نیستم ولی از وقتی حسن یوسفت یک بچه قلمه بود حسودیم می شد به این که هر روز از دور نظاره می کردی قد کشیدنش را و من نیز دل داده بودم به بزرگ شدنش... که قلمه دهد و از وجودش قدری برچینم برای روز مبادا... همه می دانستند حسن یوسفت بوی دستانت را می دهند...
راستش را بخواهی وقتی حسن یوسفت مرمری شد.. گلدان سفیدی پر از حسن یوسف های کوچک کاشتم.... اما توفیر دارد... توفیر داردحسن یوسف دستان تو با حسن یوسف های گوشه گلدان سفید...
این روزها شده ام زلیخا که دلش چپ و راست بهانه یوسف را می گرفت... می روم و می نشینم روبه روی حسن یوسفت... هم غم را خوب می شناسد... هم دلتنگی را می فهمد....بزرگ می شود اما کم کم... به گمانم می داند بزرگ شدنش سخت بر دل می نشیند و داد می زند فاصله ها را... به گمانم به حسن یوسفت سپرده ای حواسش به من ودلتنگی هایم باشد...
چند وقتی می شد دلم به هوس نشسته بود که حسن یوسفت نشانه ای از تو برایم بیاورد... نه این دنیایی بلکم از جنس آن دنیا که صاف بنشیند بر قلبم... باورت می شود امروز حسن یوسفت گل داده بود...
#Mehran-Delnevesht
۲.۸k
۰۳ مهر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.