دوپارتی یونگی
دوپارتی یونگی🔥
P1
ویو یونگی - ساعت ۱۱:۵۴ شب
استودیو خالی بود. فقط من و چند تا برگه پر از نوت های به هم ریخته بودم. در باز شد و ا.ت اومد تو با یه ظرف غذای گرم.
یونگی: "هنوز کار میکنی؟ غذا رو بذار اونجا ممنون."
اما ا.ت نذاشت و کنارم نشست: "الان یه هفتس همینجوری میشینی و ساز میزنی... مشکل چیه؟"
نگاهش کردم: "آهنگ جدید... انگار هیچی درست نمیشه."
دستش رو روی دستم گذاشت: "خستهای... باید استراحت کنی."
گفتم: "نمیتونم... ضربآهنگ تو ذهنم میچرخه."
ناگهان ا.ت بلند شد و کلیدهای پیانو رو زد یه ملودی کاملاً اشتباه.
خندم گرفت: "چیکار داری میکنی؟"
ا.ت: "داری خودت رو اذیت میکنی... بیا بریم بالا."
دستمو کشید و با وجود اعتراض من، بردم طبقه بالا. تو اتاق خواب یهو لامپا خاموش شدن.
یونگی: "برق رفته؟"
ا.ت: "نه... شاید فیوز پریده."
توی تاریکی دستش رو پیدا کردم: "نترس."
گفت: "نترسیدن کار توئه... من که همیشه میترسم."
گفتم: "چرا؟"
جواب داد: "چون یکیو دارم که همیشه مراقبم باشه ولی ترسم از اینه که یروز دنیا اونو ازم بگیره."
ادامه دارد....
P1
ویو یونگی - ساعت ۱۱:۵۴ شب
استودیو خالی بود. فقط من و چند تا برگه پر از نوت های به هم ریخته بودم. در باز شد و ا.ت اومد تو با یه ظرف غذای گرم.
یونگی: "هنوز کار میکنی؟ غذا رو بذار اونجا ممنون."
اما ا.ت نذاشت و کنارم نشست: "الان یه هفتس همینجوری میشینی و ساز میزنی... مشکل چیه؟"
نگاهش کردم: "آهنگ جدید... انگار هیچی درست نمیشه."
دستش رو روی دستم گذاشت: "خستهای... باید استراحت کنی."
گفتم: "نمیتونم... ضربآهنگ تو ذهنم میچرخه."
ناگهان ا.ت بلند شد و کلیدهای پیانو رو زد یه ملودی کاملاً اشتباه.
خندم گرفت: "چیکار داری میکنی؟"
ا.ت: "داری خودت رو اذیت میکنی... بیا بریم بالا."
دستمو کشید و با وجود اعتراض من، بردم طبقه بالا. تو اتاق خواب یهو لامپا خاموش شدن.
یونگی: "برق رفته؟"
ا.ت: "نه... شاید فیوز پریده."
توی تاریکی دستش رو پیدا کردم: "نترس."
گفت: "نترسیدن کار توئه... من که همیشه میترسم."
گفتم: "چرا؟"
جواب داد: "چون یکیو دارم که همیشه مراقبم باشه ولی ترسم از اینه که یروز دنیا اونو ازم بگیره."
ادامه دارد....
- ۱.۷k
- ۱۵ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط