n

Ȼønꝗᵾɇɍɇđ ħɇȺɍŧ
"قلب تسخیر شده"
𝑃𝑎𝑟𝑡 𝟕

شب، بی‌صدا و سنگین بود...
مِریس مدت‌ها روی تختش جا‌به‌جا شد تا بالاخره جرأت کرد از اتاق بیرون برود.
مادربزرگش کنار چراغ کوچک نشسته بود و با انگشت‌های لرزان، نخ‌های پتو را صاف می‌کرد.

مِریس روبه‌رویش ایستاد.
صدا در گلویش گیر کرد اما بالاخره گفت:

«مادرجون… چرا باید چشمامو ببندم؟
چرا از وقتی یادم میاد، گفتین نباید بذارم کسی ببینه‌تشون؟ چرا این روبان همیشه همراهمه ؟!

مادربزرگ لحظه‌ای بی‌حرکت ماند.
انگار سؤال را سال‌ها پیش پیش‌بینی کرده بود… اما همچنان برای جواب‌دادنش آماده نبود.
چشمان پیرش لرزید، اما کلامش آرام و محکم بود:

«لازم نیست بدونی.
فقط...مِریس، عزیزم ، چشمای زیبات رو بسته نگهشون دار. این تنها چیزیه که باید بهش اهمیت بدی. این تنها چیزیه که مهمه...»
مِریس اخم کرد.
«ولی چرا؟»
تنِ مَریس سرد شد.
مِریس دنبال یک جواب بود
می‌خواست بیشتر بپرسد، اما نگاه مادربزرگ آن‌قدر التماس داشت که سکوت کرد.
فقط گفت: «باشه… سعی می‌کنم بیخیال شم.»

اما درونش بی‌قرار بود.

صبح فردا، با روبان روی چشم‌های اقیانوسی‌اش به سالن تئاتر رفت.
سالن بزرگ بود و نور روی زمین چوبی می‌درخشید...
مَریس هم همیشه با روبان می‌رقصید؛ دخترک در شهر کوچیک معروف بود...رقاص ماهری بود با اینکه "مثلا کور بود"
همیشه که به سالن می‌رفت ، حس خوبی بهش دست میداد ، اما امروز نه...امروز حس بدی داشت و دلیل‌اش رو‌نمی‌دونست
شاید بخاطر اتفاقات دیشب ؟!

پارتنر مردش، «ایلان»، لبخند زد و گفت:
«حالت خوبه؟ امروز کمی رنگ‌پریده‌ای.»
«خوبم… فقط یک شب سخت داشتم.»

موسیقی شروع شد.
آن‌ها پشت‌به‌پشت هم ایستادند، دقیقاً مثل همیشه.
مَریس یک قدم برداشت…
ایلان هم یک قدم برداشت…
«امروز واقعا حواست نیست،همیشه قدم اول رو من—»
نرسید جمله‌اش را تمام کند.
ایستاد.
انگار نفسش در سینه‌اش قفل شد.
چشمانش گشاد شد، یک قدم عقب رفت…
و قبل از اینکه کسی حتی بفهمد چه اتفاقی افتاده...افتاد.
نه فریادی. نه دردی.
فقط سقوطی آرام و بی‌هوا.
سکوت سنگینی سالن را بلعید.
کسی نفهمید چه شد.
و پسرک جان باخت...

بعدا هم پزشک ، دلیل مرگ رو «سکته‌ی قلبی» عنوان کرد...اما واقعا دلیل موجهی نبود و دخترک هم به "اتفاق" اعتقاد نداشت...
تمرین‌ها برای چند روز تعطیل شد.
بعد از مدتی، مِریس را مجبور کردند باز برای تمرین برای مراسم‌های آخر سال به تئاتر بیاید...
دختر توی همین چند روز نابود شده بود...به هیچ‌چیز مطمئن نبود
اما همه می‌گفتند باید ادامه بدهد. و مرگ پسرک فقط یک اتفاق بوده است و اینکه برای‌اش پارتنر جدیدی انتخاب کرده‌انده
پس باز به تمرین رفت...

پارتنر جدید دختر ، پسر جوان و پرانرژی بود.
به مَریس لبخند زد، گفت «هیچ‌چیز دوباره اتفاق نمی‌افته، نترس.»
پس مِریس به پسر اعتماد کرد و بدن‌اش رو به پسر سپرد..
اما وقتی اولین حرکت دو نفره را شروع کردند، پسر ناگهان تلو‌تلو خورد…
رنگش پرید…
و سرفه‌ای کوتاه کرد.
سرفه‌ای از خون...
وحشتناک‌ بود و باز...کسی نفهمید چه شد، تا لحظه‌ای بعد او هم روی زمین افتاده بود.
دومین نفر.
آن‌هم درست کنار مِریس.

زمزمه‌ها از یک نفر شروع شد. بعد دو نفر. بعد یک گروه و بعد کل تئاتر
یکبار اتفاق بود اما دفعه‌ی‌دوم ؟!
خود دختر هم میدونست که فقط یک اتفاق ساده نیست اما مشکل این بود که بقیه باور داشتند که تقصیر خود دخترک هست...

«این دختر… شومه؟»
«هر کی باهاش تمرین می‌کنه اتفاقی براش می‌افته…»
«نفرین‌شده‌ست… انگار یه نشونه همراهشه…»

کلمهٔ نفرین‌شده
مثل تیر در قلبش نشست.
دقیقاً همان چیزی که مادربزرگش از آن می‌ترسید.

مَریس با روبان لرزان، سالن را ترک کرد.
هم ترسیده بود، هم سردرگم، هم… کنجکاو‌تر از همیشه.

این بار، هرچقدر مادربزرگش سکوت می‌کرد،
حقیقت مثل سایه‌ای پشت سرش حرکت می‌کرد.
و مَریس می‌دانست...
مادربزرگش هم هرکار میکرد فقط می‌گفت :
«هیچ چیز نمی‌گم، مَریس.
هیچ‌چی.
و تو هم نباید بدونی.»

اما حالا دیگر دیر شده بود.
کنجکاوی، مثل خاری که در قلبش گیر کرده باشد، رهایش نمی‌کرد.

════‌════‌════‌════‌═

◤𝒇𝒐𝒍𝒍𝒐𝒘 𝒎𝒆✯ : @Nova_the.star
ناوــا
دیدگاه ها (۲۶)

Ȼønꝗᵾɇɍɇđ ħɇȺɍŧ "قلب تسخیر شده"𝑃𝑎𝑟𝑡 𝟖سه روز گذشته بود.سه روز...

Ȼønꝗᵾɇɍɇđ ħɇȺɍŧ "قلب تسخیر شده"𝑃𝑎𝑟𝑡 𝟗اِبلیس ؟! اِبلیس سگ کی ...

Ȼønꝗᵾɇɍɇđ ħɇȺɍŧ "قلب تسخیر شده"𝑃𝑎𝑟𝑡 𝟔مه در کوچه سنگین‌تر می‌...

Ȼønꝗᵾɇɍɇđ ħɇȺɍŧ "قلب تسخیر شده"𝑃𝑎𝑟𝑡 𝟓دو سال گذشته بود.دو سال...

ماسه ها قهوه ای رنگ به دخترک احساسی فراتر از ارامش میبخشیدند...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط