(پارت ۱)
(پارت ۱)
یومکو*آوریل سال ۲۰۰۷ بود کی فکرش رو میکرد که بابام م*ست بیاد خونه و مامانم رو به ق*تل برسونه چرا من باید بیام کانون اصلاح و تربیت ؟؟؟؟؟؟؟ این دنیای ناعادلانه پر از آدمای عوضیه از خودم بخاطر همچین پدر و مادر رقت انگیزی متنفرم اینو توی دلم گفتم و مشغول خوندن نسخه ترجمه شده ی اشعار شکسپیر شدم
یونا*داشتم نسخه ام را میخوندم که یه دختری رو دیدم که انگار خیلی غمگین بود و تو فکر بود رفتن سمتش و گفتم *
یونا : هی تو حالت خوبه بع نظر ناراحت میای
یومکو*غرق خوندن کتاب بودم که یهو دختری تقریبا همسن خودم و دیدم و با پوچی گفتم : اره خوبم کمی مکث کردم و گفتم : کمکی از دستم بر میاد ؟
یونا : میشه بیشتر باهم آشنا بشیم؟ (لبخند)
یومکو* نگاش کردم و یذره سرخ شدم الا ۴ ماه بود که کسی باهام حتی سلام هم نمینمیکرد کمی کتاب و بیشتر آوردم بالا تا گوشام و بینی سرخ شدم و نبینه و گفتم : یومکو
یونا : چه اسم قشنگی داری
یومکو* لبخندی از پشت کتاب زدم و چشمام کمی جمع شد و گفتم : مرسی
ادامه دادم : تو چند ماهه که اینجایی؟
یونا : امممم.....۲ماه
یومکو*کمی تعجب کردم و کتاب و بستم و گذاشتم کنار و گفتم : پس تا حدودی تازه واردی من ۴ ماهه که تو این جهنمم نگران نباش تخت هامون فکر کنم کنار همه میتونیم پیش هم صحبت کنیم*لبخند*
یونا: جهنم؟
یومکو: اره جهنم اینجا با جهنم هیچ فرقی نداره وعده های غذایی نامنظم و کلاس های حوصله سربر *کتابمو گرفتم و گفتم*
برای جور کردن یه نسخه قدیمی از این ۴ هفته فقط با مدیر کانون اصلاح و تربیت چونه زدم منتها از شکسپیر خوشش نمیومد* و کتابو گذاشتم رو میز *
یونا : واقعا پس که اینطور باید تو این جهنم بمونیم
یومکو* نگاه یونا کردم و با تایید گفتم * دقیقا مگر اینکه به اندازه کافی به گفته خودشون اصلاح شده باشیم ولی یکی باید حضانتمون رو قبول کنه تا ۱۸ سالگی فرصتش هست اگه کسی حضانتمون رو قبول نکنه کانون مارو ول میکنه و سعی میکنه برامون شغل و خونه مناسب جور کنه که امیدوارم همین اتفاق بیوفته
یونا : اهااااا.......خب بگذریم چند سالته؟
یومکو : ۱۳ تو چی ؟
یونا*لبخند زدم و گفتم:عع واقعا منم ۱۳ سالمه
یومکو* چشمام برق شادی گرفت و گفتم :پس همسنیم
یونا* با لبخند گفتم : اره همسنیم
یومکو : چی شد که سر از اینجا در آوردی ؟
یونا : یه روز از مدرسه برگشتم دیدم مادرم با یه چاقو ی خونی بالای سر پدرم و پدرم عالود روی زمین افتاده بود اره مادرم پدرمو کشته بود
یومکو * با تاسف گفتم : چه تفاهمی من پدرم با خلافکارا و اوباش ها میگشت همیشه مادرم سر این موضوع باهاش بحث میکرد اونم حوصله نداشت یروز خیلی م*ست بود میتونستی بوی ویسکی که سرکشیده رو از ۱ متریش حس کنی که مادرم سرش داد زد و پدرم با کمربندش مادرمو .........
یومکو*آوریل سال ۲۰۰۷ بود کی فکرش رو میکرد که بابام م*ست بیاد خونه و مامانم رو به ق*تل برسونه چرا من باید بیام کانون اصلاح و تربیت ؟؟؟؟؟؟؟ این دنیای ناعادلانه پر از آدمای عوضیه از خودم بخاطر همچین پدر و مادر رقت انگیزی متنفرم اینو توی دلم گفتم و مشغول خوندن نسخه ترجمه شده ی اشعار شکسپیر شدم
یونا*داشتم نسخه ام را میخوندم که یه دختری رو دیدم که انگار خیلی غمگین بود و تو فکر بود رفتن سمتش و گفتم *
یونا : هی تو حالت خوبه بع نظر ناراحت میای
یومکو*غرق خوندن کتاب بودم که یهو دختری تقریبا همسن خودم و دیدم و با پوچی گفتم : اره خوبم کمی مکث کردم و گفتم : کمکی از دستم بر میاد ؟
یونا : میشه بیشتر باهم آشنا بشیم؟ (لبخند)
یومکو* نگاش کردم و یذره سرخ شدم الا ۴ ماه بود که کسی باهام حتی سلام هم نمینمیکرد کمی کتاب و بیشتر آوردم بالا تا گوشام و بینی سرخ شدم و نبینه و گفتم : یومکو
یونا : چه اسم قشنگی داری
یومکو* لبخندی از پشت کتاب زدم و چشمام کمی جمع شد و گفتم : مرسی
ادامه دادم : تو چند ماهه که اینجایی؟
یونا : امممم.....۲ماه
یومکو*کمی تعجب کردم و کتاب و بستم و گذاشتم کنار و گفتم : پس تا حدودی تازه واردی من ۴ ماهه که تو این جهنمم نگران نباش تخت هامون فکر کنم کنار همه میتونیم پیش هم صحبت کنیم*لبخند*
یونا: جهنم؟
یومکو: اره جهنم اینجا با جهنم هیچ فرقی نداره وعده های غذایی نامنظم و کلاس های حوصله سربر *کتابمو گرفتم و گفتم*
برای جور کردن یه نسخه قدیمی از این ۴ هفته فقط با مدیر کانون اصلاح و تربیت چونه زدم منتها از شکسپیر خوشش نمیومد* و کتابو گذاشتم رو میز *
یونا : واقعا پس که اینطور باید تو این جهنم بمونیم
یومکو* نگاه یونا کردم و با تایید گفتم * دقیقا مگر اینکه به اندازه کافی به گفته خودشون اصلاح شده باشیم ولی یکی باید حضانتمون رو قبول کنه تا ۱۸ سالگی فرصتش هست اگه کسی حضانتمون رو قبول نکنه کانون مارو ول میکنه و سعی میکنه برامون شغل و خونه مناسب جور کنه که امیدوارم همین اتفاق بیوفته
یونا : اهااااا.......خب بگذریم چند سالته؟
یومکو : ۱۳ تو چی ؟
یونا*لبخند زدم و گفتم:عع واقعا منم ۱۳ سالمه
یومکو* چشمام برق شادی گرفت و گفتم :پس همسنیم
یونا* با لبخند گفتم : اره همسنیم
یومکو : چی شد که سر از اینجا در آوردی ؟
یونا : یه روز از مدرسه برگشتم دیدم مادرم با یه چاقو ی خونی بالای سر پدرم و پدرم عالود روی زمین افتاده بود اره مادرم پدرمو کشته بود
یومکو * با تاسف گفتم : چه تفاهمی من پدرم با خلافکارا و اوباش ها میگشت همیشه مادرم سر این موضوع باهاش بحث میکرد اونم حوصله نداشت یروز خیلی م*ست بود میتونستی بوی ویسکی که سرکشیده رو از ۱ متریش حس کنی که مادرم سرش داد زد و پدرم با کمربندش مادرمو .........
۱۱.۲k
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.